امیر مومنیان
امیر مومنیان
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

شوهرخاله

تصویر بک‌گراند پیش‌فرض ویندوز XP
تصویر بک‌گراند پیش‌فرض ویندوز XP

با یه شلوار جین تیره و تی‌شرت آبی نشسته بودم پشت پنجره اتاق و داشتم محله رو نگاه می‌کردم. صدای آهنگ ابی از کامپیوتر فاضل توی فضای اونجا پیچیده بود و با حسن مشغول کار کردن بودن. اون روز چهارشنبه ساعت حدود ده شب بود. اون آخر هفته خورده بود به تعطیلی دو روزه بعدش و اکثر همکارها احتمالا الان داشتن وسایل سفر فردا صبح رو مرتب می‌کردن. لیوان چایی رو بلند کردم بخورم که یهو حسن توی سالن اصلی کوبید روی میز و داد زد فاک! محسن بیا! از ترس هول کردم. چایی رو گذاشتم لب پنجره و بعد با عجله از اتاق خارج شدم که ببینم چه خبره.

فاضل صدای آهنگ رو کم کرده بود و داشت با تعجب به مانیتور حسن نگاه می‌کرد! حسن گفت شت! بعد رو کرد به من و گفت فکر کنم ریدم! بکاپ داریم از دیتا؟ جلوتر رفتم و وقتی نگاهم به کامپیوتر حسن افتاد و آدرس آی‌پی سرور و آخرین کامندی که اجرا شده بود رو دیدم، عرق سرد کل بدنم رو پوشوند و فقط تونستم خیره بهش نگاه کنم. احتمالا از هیستوری دستورات قبلی استفاده کرده بود و زده بود کل دیتابیس برنامه رو پاک کرده بود. همه بچه‌های شرکت حداکثر تا سه ساعت پیش رفته بودن خونه و فقط ما سه تا مونده بودیم که کارای این سرویس کوفتی رو تموم کنیم که شرکت بتونه فردا صبح باهاش قرارداد ببنده بتونه حقوقمون رو بده. اکبرپور گفته بود حتی اگه شده تا صبح بمونید سر کار هم باید کار رو تموم کنیم. ما هم از ترسمون که حقوق چند ماه عقب افتادمون رو بده شرکت و تو پاچمون نره، مونده بودیم که اون سرویس کوفتی جدید رو تموم کنیم.

«محسن بگو که بکاپ داریم روی اون یکی سرور!»

اون سرویس جدید قرار بود آنالیز فعالیت‌های همه کاربرامون رو محاسبه کنه و در قالب ای‌پی‌آی به کلاینت‌ها بده. بچه‌های وب و اپ‌های موبایل کارشون رو با ای‌پی‌آی‌های ماک انجام داده بودن و فقط مونده بودیم ما که سرویس اصلی رو دیپلوی کنیم به جاش. کل کاری که مونده بود، فقط این بود که اون تیبل‌های جدید رو توی دیتابیس سرور اصلی بسازیم و بذاریم این سرویس خودش دیتا رو آنالیز کنه و اون‌هارو پر کنه. کارهای کراد و این‌ها همه قبلش انجام شده بود و تستشون هم کرده بودیم.

«محسن جان مادرت حرف بزن.»

مسئولیت این سرویس با من بود و تسک‌هاش جوری تقسیم شده بود که تقریبا کل کار رو من کردم، فاضل نگاه می‌کرد و حسن باید فقط دکمه دیپلوی رو فشار می‌داد. که البته توی این یه کار هم گند زده بود. این دیتایی که حسن پاک کرده بود اگه برنمی‌گشت بدبخت می‌شدیم. دیتای خام کل فعالیت‌های کاربرای برنامه شرکتمون بود و هیچ نسخه دیگه‌ای ازشون موجود نبود. فاضل داشت دنبال میرور دیتابیس می‌گشت که ببینه نسخه کپی دیتابیس جای دیگه‌ای هم هست یا نه. ولی فقط من می‌دونستم که نیست. اون هفته که قرار بود یه میرور از همه دیتابیس توی اون یکی سرور بسازم، بخاطر وقت کم من گفته بودم که بمونه واسه زمانی که سرمون یکم خلوت‌تر شده. ولی الان نبود اون نسخه کپی حتی از نبود یار هم ناراحت‌کننده‌تر بود.

«یه چیزی بگو محسن. خب نفهمیدم کوئری رو اشتباه اجرا کردم، الان باید چی‌کار کنیم؟»

بحث اخراج شدن یا حتی نگرفتن حقوق عقب افتادمون نبود. اگه نمی‌تونستیم جمعش کنیم اکبرپور می‌تونست ازمون شکایت هم بکنه یا حتی با رابط‌هایی که داشت می‌تونست باعث بشه کل زندگیمون نتونیم تو یه شرکت کار کنیم. همین الان هم دیر بود. اگه یه نفر از اپلیکیشن استفاده می‌کرد می‌فهمید همه دیتاها پاک شده. باید هر کاری که می‌شد رو سریع انجام بدیم. توی اون لحظات فکر فرار از مرز یا حتی آتیش‌زدن کل دیتاسنتر برای اینکه بگیم کار ما نبوده هم افتادم. هر کاری که می‌خواستیم انجام بدیم باید همین الان انجام می‌دادیم. احتیاج داشتم که بتونم توی اون اوضاع تمرکز کنم.

«چرا باز داری میری تو اتاق؟ سیگار؟»

سیگار رو روشن کردم و رفتم سمت پنجره اتاق. یاد هفته پیش افتادم که اکبرپور چقدر جلسه می‌رفت و از جاهای مختلف می‌اومدن تو شرکت ما برای صحبت راجع به این قرارداد. همش بر باد رفته بود. با خودم گفتم کاش اینترنت قطع بود یا حتی برق کل ساختمون رفته بود که ما نمی‌تونستیم اصلا این دیپلوی عجله‌ای رو انجام بدیم. یه کام غلیظ از سیگار گرفتم و دوباره فکر کردم که کاش اکبرپور امشب توی خواب بمیره و اصلا فردا صبح رو نبینه که بفهمه چه اتفاقی افتاده. کاش قیامت بشه. سیگار تقریبا آخراش بود. چی می‌شد اگه همه چیز کنترل زد داشته باشه؟ خیلی راحت می‌تونستی هر اشتباهی رو که کردی رو برگردونی به حالت قبل. دود رو به سمت پنجره فوت کردم و ته سیگار رو انداختم توی همون لیوان چایی قبلی که الان لب پنجره بود و دیگه یخ شده بود. با خودم گفتم شاید بشه با ریکاوری هارد سرور یه غلطی کرد. اعتمادی به نتیجه نداشتم، فقط کاری بود که می‌شد توی اون شرایط انجام داد.

برگشتم توی سالن و به حسن گفتم بلند شه تا بتونم از سیستمش که از قبل توی سرور لاگین کرده استفاده کنم. حسن پشت سرم وایستاد و فاضل روش به سمت من. سعی کردم یه تب جدید توی پنجره ترمینال بسازم، ولی هر کلیدی که می‌زدم عمل نمی‌کرد. حتی با ماوس هم سعی کردم پنجره رو ببرم کنار اما هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. عجیب بود برام. آلت و تب رو زدم و یهو دیدم هیچ برنامه‌ای باز نیست که بخواد بینشون جابه‌جا بشه! پس اون ترمینال چجوری بازه؟ با ماوس روی دسکتاپ کلیک راست کردم و متوجه شدم حتی وقتی روی پنجره ترمینال هم کلیک راست می‌کنم باز هم منو باز می‌شه. برگشتم پشت سرم دیدم حسن و فاضل زدن زیر خنده. احمق‌ها کل اون محیط دسکتاپ جعلی رو که فاضل با فتوشاپ درست کرده بود بعنوان عکس گذاشته بودن روی بکگراند کامپیوتر حسن. همه این قضیه پاک شدن دیتابیس و اجرای اون کامند الکی بود. حسن افتاده بود کف سالن و همینطور که داشت می‌خندید گفت اسگل شدیییی! و فاضل هم داشت با انگشت من رو نشون می‌داد و بلند بلند می‌خندید. این شوخی بی‌مزه ویندوزی حتی از جک‌های شوهرخالم راجع به باجناق هم بی‌نمک‌تر بود.

برنامه نویسیدیتابیسبکاپترمینالداستان
امیر مومنیان هستم، یک برنامه‌نویس ترک تحصیل کرده و علاقه‌مند به طراحی و آهنگ‌سازی و نویسندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید