نجوا
نجوا
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

زمانی که تو رفتی...


زمانی که تو رفتی، زندگیم به هم پرید. دلم پر از غم و اندوه شد و دستانم خالی و تنها ماند. هر شب تنهایی در اتاقم، تنها با خاطراتی از لحظه‌هایی که با تو سپری می‌کردم، سپری می‌کنم.


با تو بودن، آنقدر شیرین و معنی‌دار بود که هنوز هم نمی‌توانم به غم وابسته شوم. هر لحظه‌ام را به تو اختصاص داده بودم و اما الان، تنها می‌مانم. هرگز نمی‌توانم فراموش کنم که قلبم متعلق به تو بود و اما تو رفتی و با گذشت زمان، زخمی عمیق در دلم رقم خورد.


هر جا که باشم، همیشه تو را در فکر و خاطره‌ام می‌بینم. اما این تنها خیالاتیست که به دست واقعیت پایان می‌دهد. دیگر نمی‌توانم تو را در دستانم بگیرم و نگاهی عمیق و شورانگیز تو را دریافت کنم. همه چیز تغییر کرده و دیگر هیچ چیز مانند قبل نیست.


آیا تو هم مثل من دردی عمیق در دلت حس می‌کنی؟ آیا تو هم هر شب بدون من در خواب نمی‌رودی؟ این غم و تنهایی همیشگی که دلم را فراگرفته است، دائماً درونم را می‌سوزاند.


من هنوز به تو اعتقاد دارم و در انتظار روزی هستم که دوباره به آغوشم بیایی. اما تا آن روز، زندگیم در سایهٔ درد و اشتیاق غرق است. غم و اندوه عشق من تمام وجودم را فراگرفته و من را به یک سایهٔ غمگین تبدیل کرده است.


با وجود تمام غم و درد، من هنوز عاشق تو هستم. اما این عشق دردناک من است که هیچ وقت به خواسته‌ها و امیدهایم رسیدنی نیست. تنها چیزی که دارم، یادگاری تلخ از زمانی است که تو در زندگیم بودی و زمانی که دستانمان به هم گره خورده بود.

روانشانسیخودمونیکتاب
یه آدمی که برای دل خودش مینویسه. مدیونی اگه فکر کنی برای کسی دارم مینویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید