ویرگول، جهان کوچکی است برای لحظهای درنگ، که در آخرین دم، تو را به یاد خودت بیندازد.
شاید این همان راز نهفته در دم عقرب گون ویرگول است: "می روم اما زیستنم را زیسته ام، دیده ام، چشیده ام که بگویم...."
ویرگول، جهان کوچکی، که یک لحظه را از گذشته وام گرفته است. یک لحظه از گذشته چون ریسمان یویویی به دست زمان است، که گویی می پرسد: پیش یا پس؟
و تو در جواب کش را بریده ای، بی درنگ!
نشسته ای در ابتدای حرفی نو که مقامی نو را بنا کنی....
نشانه ای است، که نیمی از بار خود را بر زمین نمی گذارد. وزنه سنگینی را ماند که افتاده است وسط کلام و در یک لحظه هوشیاری خواننده را محک می زند، انگاری می گوید: شیر فهم شدی! خب...
باید بدانی کجای کلام تاب این ابر قدرت را دارد. خطا کنی دم عقرب مانندش را به جان جمله می نشاند و مفهوم را قربانی می کند. آنچه می ماند، کاغذی است برای سوزاندن.
عرصه را بر عقرب کلامت تنگ نکن، این کژدم بیهوده درنگ را بر نمی تابد. نا سلامتی، آتشی در جان جمله به پا کرده است و خود را در پیشگاه سخن بعدی قربانی می کند. این درنگ یا مکث، لحظهای سکوت به احترام کلام آخر اوست.