بيشتر آدمهايي كه ميروند آنور آب. يك دلتنگی مشترک دارند؛ فقدان شبگردی. بارها در قصههای مهاجران خواندهام که چطور شب در شهرهای بزرگ و زیبایی مثل رم، میلان، ونکوور، کپنهاگ، برلین... شبیه گرد خاموشی روی شهر مینشیند. بارها مسافران از نشستن پشت پنجرهی هتل و نگاه کردن به پیادهروهای خاموش نوشتهاند. در اغل نوشتهها یک چیز خواندهام؛ شب ترسناک است. خواندهها را با تجربهها و شنیدههای آشنایم مقایسه کردهام؛ خاورمیانه. جایی که ترس قوت غالب مردمانش است. خوراک شبکههای خبری دنیا، خوراک تفرقه بینداز و حکومت کن ها، آخرتِ جبر جغرافیایی، مهد نخستین تمدنها، مهد زبان، مهد اولین قصهها، مهد جاودانهترین روایات.
در بغداد، استانبول، بیروت، شیراز، ابوظبی، کابل، دوحه، قاهره...مردم عاشق شبگردی اند. اذان مغرب انگار دعوتیست به شهر. آدمها به خیابان میآیند و گاهی تا نیمههای شب میمانند. تنهایی یا در جمع، با دوست یا خانواده، پرسه میزنند، پیکنیک برپا میکنند، در کافههای سرراهی شیرینی و چای میخورند، پای بساز دستفروشها ميايستند، سوار بر ماشين براي يكديگر بوق ميزنند و البته پاساژگردي ميکنند. پاساژ شکل غربی خوشگذرانی در شب است، جایی که انحصارطلب و تجمعگرا ست. همه را به درون میخواند با ویترینها و فودکورتهای همه چیز تمام. جایی که زندگی جاندار و شیرین بیرون را ناامن و ناکافی جلوه میدهد. جایی که سراسر نور است و تاریکی شب را از ما (شرقیها) فرزندان سایه دریغ میکند.
پ.ن: اصطلاح شرقیهای اهل سایه را از #جونیچیرو_تانیزاکی نویسنده و جستارنویس ژاپنی یاد گرفتهام.
پ.ن 2: نوشتاری هم وجود دارد که از پرسه زدن ذهن در دلتنگیهایش به وجود میآید. چنین نوشتهای نه دلنوشته است، نه جستار، فقط یک پرسه...