قصه دلبری...
قصه دلبری خدا از بندگانش آنچنان که به سمت اومی دوند،یا قصه دلبری بنده ها از خدا آنچنان که عاشقشان می شودوآنها را پیش خودش می برد.
قصه ی دلبَری یا شاید هم دلبُری...
روایت ساده وخودمانی از زندگی شهید مدافع حرم،شهیدی که اسطوره یا فرشته نیست،یک شبیه خومان است.عاشق میشود، عصبانی می شود، اهل گشت وگذار و تفریح است و... اما،اما عشق وارادت بسیارش به ائمه اطهار او را به وادای عشق می کشاند.
این کتاب بخش کوچکی از زندگی عاشق حسینی است که حتی چای های خانه ی خودش را هم با روضه ی حسین می نوشید.
چند برش از کتاب قصه دلبری
«از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده!»
نشست رو به رویم. خندید وگفت:«دیدید آخربه دلتون نشستم!»زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم وپنج تا روی حرفش می گذاشتم وتحویلش میدادم،حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد:«رفتم مشهد ،یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون که،پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم.نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجا جاییه که می تونین چیزی رو که خیر نیست،خیر کنین وبهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!»نفسم بند اومده بود،قلبم تندتند می زدوسرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام <ع>بود و دل من.
هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن این قدر روی این مطلب پافشاری نکن ،راه نمی داد.هی می گفت :«تو سبب شهادت منی،من این رو با ارباب عهد بستم،مطمئنم شهید میشم.»
شهدا ،هرچند کوتاه زندگی کرده باشند ولی حلاوتی را که دراین مدت چشیده اند.خیلی ها نچشیده اند.