دبستانی بودم، اول دبستان. دختری همکلاسم بود که خط اتوی مقنعهاش خربزه قاچ میکرد. دیکتههای شب را مثل من خودش از کلمات سخت داخل و بیرون کتاب انتخاب نمیکرد تا دیگران هولهولکی و نخوانده یک بیست گلدرشت پایش بزنند تا دهان معلمش را ببندند.
شک ندارم پدر و مادری که هرروز صبح، هر دو با هم میآمدند مدرسه و توی صف ایستادنش را تماشا میکردند، دیکتههایش را هم با طمانینهٔ لازم میگفتند و قبل از این که خطوط قرمز واقعی را زیر کلمهها بکشند، هزار بار برایش هجی میکردند.
اسمش مرجان اسماعیلی بود و تا قبل از اینکه که من خوشنامیاش را به گند بکشم، همه به همین نام صدایش میکردند.
من اما، بجهای بودم که تا پایان دیپلم مادرش فقط یک بار یکی از مدرسههایش را به چشم خود دید و هر وقت لازم میشد به دوست و فامیل رزومهام را بدهد تا از شش تا خواهر دیگرم قابل تمییز باشم، از خودم میپرسید :«راستی تو کلاس چندم بودی؟»
صبحها ساندویچهای چاق و بدقوارهای میرفت توی کیفم که اگر نان و پنیر و گردو تصادفی از دست کسی میافتاد یکجا، شکل منظمتری به خودش میگرفت. آنوقت مادر و پدر مرجان اسماعیلی از خدابیخبر، سال ۷۹ میوههای زنگ تفریحش را هم با قالب شیرینی بادامی برایش شکل ماه و ستاره در میآوردند تا با اشتهای بیشتری میل شود.
هنوز مهر تمام نشده بود که من به مقام شامخ مبصری رسیدم. با وجود یک خواهر انتظامات کلاس پنجمی و چهرهٔ معصومی که بهش میآمد شمایل فرزند اقدسزادهٔ حضرت مریم باشد؛ حسابی جایم امن بود و موش میدواندم. آبِ پرتقالی که کسی برایم پوست نگرفته بود را روی دفترهای اسماعیلی میچلاندم. زنگتفریح که خواهر انتظاماتم بچهها را از کلاس بیرون میبرد، میماندم. کیف و جامدادیاش را که با دقت و مرتب بسته بود، زیر میز خالی میکردم و با اینکه رویشان قدم هم میزدم دلم خنک نمیشد.
بهعنوان تنها شاگردی که سواد داشت و میتوانست مشق همکلاسیهایش را خط بزند، تمام غلطهای دفترِ نصیری را زیر سبیلی رد و در دفتر مشق اسماعیلی جبران میکردم. کاری نمانده بود که در راستای گرفتن حالش از دستم بربیاید و انجام ندهم. بهقدری خوب این کار را میکردم که خودش هم که بچهٔ آرام و خوشرفتاری بود، با من دشمن شد. دشمن سادهلوحی که نمیدانست اگر قرار است فردا مادرش را بیاورد که دعوایم کند، نباید امروز وقتی پایش را زیر میز لگد میکنم، بلند و جلوی معلم داد بزند «بیشعور!». تا من هم مظلومانه زل نرنم به چشمهای معلم و از او بخواهم جایم را عوض کند چون بچههای اینطرف کلاس هم بیادب هستند و هم داد میزنند و حواسم را از درس پرت میکنند.
با این که مدرسه برای اسماعیلی جهنم شده بود، اما جا داشت تا بهشت شدنش برای من. روز واقعه پیش از آنکه برنامهٔ درخوری برایش بریزم، رسید.
یک روز معمولی بود، قبل از رسیدن معلم تمام مشقها را خط زدهبودم، همه دستبهسینه نشسته بودند، جز منصوری که مثل همیشه حق داشت کنسرت برگزار کند چون رفیق صمیمیام بود و صانعی که حق داشت برقصد چون مرا یاد عروسک مورد علاقهام میانداخت. اسم اسماعیلی هم پای تخته در لیست بدان نوشته شده بود و هر کلمهای که از دهانش در میآمد ـ حتی اعتراض ـ یک ضربدر جلویش مینشست. امانش نمیدادم، لب بالایش که میلیمتری از لب پایین فاصله می گرفت، ضربدر جدید را میکشیدم.
ساعت از هشت هم گذشته بود و معلم توی دفتر مشغول یادداشتکردنِ توصیههای پزشکی مادر بچهای بود که تازه از بیمارستان مرخص شده بود. این یعنی حکم مبصری من نیمساعت دیگر تمدید شده بود. نیمساعت زمان زیادی نیست، مگر اینکه بچهٔ هفتسالهای باشی که شمارهٔ دو دارد و اجازهٔ اجابت مزاجش را باید دشمن خونیاش صادر کند.
صدای اسماعیلی دوباره درآمد: «نخعی اجازه؟». با لحنی که بهاندازهٔ کافی رومخش باشد گفتم: « دوکلمهٔ دیگه گفتی؟ این یه ضربدر...اینم دومی!». اسماعیلی با حالی نزدیک به گریه گفت : «نخعی، تو رو به خدا اجازه!» و من جشمهایم برای این ششتا ضربدره تازه برق زد. بچه طاقتش طاق شد و از نیکمت بیرون آمد. نزدیکم دوید و در گوشم گفت: «نخعی من خیلی سریع باید برم دسشویی، شماره دو داره میریزه!». من رو به کلاس ایستادم و جوری که صدایم به همه برسد، فریاد زدم: «بچههااا، اسماعیلی میییییگه....» بچهٔ بیچاره در حال این پا و آن پا شدن تقلا کرد جلوی دهنم را بگیرد و من در حالی که ادای عجز و لابهاش را در میآوردم ادامه دادم: «جیشش داااااره میریزه!»
حرفم که تمام شد کلاس ترکید و بغض اسماعیلی هم. منصوری کنسرت را قطع کرد و صانعی دیگر نرقصید. سهتایمان پهن زمین شده بودیم و تا مرز سکته میخندیدیم.
ناگهان چیزی در قیافه اسماعیلی تغییر کرد. شلوارش تکانی خورد، دیگر اینپا و آنپا نشد، گریهاش خشکید. نگاه پر از نفرتی توی صورتش هویدا شد و بیآنکه منتظر اجازهام بماند رفت. اول باورم نشد. فکر کردم اعصابش خرد شده و از زیر دستم در رفته و وقتی برگردد با ضربدرهای بیشتر از خجالتش در میآیم.
تا اینکه یک ربع بعد، با شلوا یونیفرمی که خیسخیس پایش کرده بوده و یک زیر شلواری صورتی که تمیز شسته و چلانده بود، با دستهای سرخ از سرما و صورتی که گریه پدرش را درآورده بود، وارد شد. زیر شلواری را روی بخاری انداخت، از لای زمزمهها رد شد و گوشهٔ نیمکت وا رفت.
مغزم یخ زد. برای اولین بار در زندگی کوتاهم، حس کردم آنقدر گناهکارم که حتی خدا هم نمیتواند با آب تمام دریاهاش گناهم را بشورد. حسس قاتلی پس از اتمام لحظهٔ جنون! برای اولین بار دلم خواست بغلش کنم و نکردم. چرا بکنم وقتی همه ازش دوری میکنند و اسمهای آغشته به پیپی رویش میگذارند؟
جرات نداشتم توی صورتش نگاه کنم. معلم که کارش توی دفتر تمام شده بود، رسید. جریان شلوار را پرسید. من در حالی که تمام وجودم رعشه بود، دروغ شُستهرفتهای گفتم و بیست تا دروغگوی کوچک دیگر پشتم درآمدند. اسماعیلی حتی دستش را هم نبرد بالا که بخواهد راستش را تعریف کند. فردا هم مادرش را نیاورد که دعوایم کند. تا آخر اسفند یک گوشه نشست و میوههای قشنگش را تنها خورد، چون کسی نمیخواست با بچهای که شماره دو توی شلوارش میریزد، همنشین شود.
ترم دومش تمام نشد که مدرسهاش را عوض کردند.
هیچکس من را توبیخ نکرد. کسی پای فامیلم پیپی نگذاشت. منصوری هنوز میخواند و صانعی هنوز میرقصید. غلطهای نصیری هنوز زیر سبیلی رد میشد. خواهرم هنوز انتظامات بود. من «خوبه» بودم اما مدرسه جهنم شده بود. بخاری، ساعت، تخته، ضربدر، دختری که تازه از بیمارستان مرخص شده بود؛ همه چیز رعشه به تنم میانداخت. من قاتلی بودم که مقتول را در باغچه خانهاش دفن کرده بود و هر روز صبح به اطلسیهایش آب میداد.