ervin mehrdad
ervin mehrdad
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

پدر خودشیفته و روان پریش عزیزم،مگه میشه هم نسبت بهش عشق عمیق داشته باشم هم نفرت عمیق

همین امشب،حدود سه یا چهار ساعت پیش،زندگی نسبتا عادی پیش میرفت،اما باز هم سنت شکنی نشد و باز هم ناراحتی اعصاب پدرم اوت کرد،توی خانواده ما،پدرم برای خالی کردن عقده های نوجونی و جوانی اش به روان من پناه میبره و با خرد کردنش،احتمالا دوپامین در مغزش ترشح میشه و کمی از درد عقده هاش کم میشن و به من انتقال میده،و من بی پناه که سر مسئله ای بی اهمیت باید عزت نفس و روانم خورد بشه،چرا که پدرم در خانواده ای به شدت مریض بزرگ شده،آسیب های خانواده پدریم،بر روی پدرم و من هنوز هم تموم نشده،و هر از گاهی اون ها با جنگ اعصاب پدرم بهم می ریزند و باعث میشود او،که نمی تواند در مقابل آن ها کاری انجام دهد،ضعیف کشی میکند و من و خانوده من رو هدف قرار میده،و ظلم هایی که اون ها به پدرم میکنند،به ما منتقل میکنه،پدرم از نظر اعصاب به شدت ضعیفه و این رو از زمانی که یادم میاد کی هستم بوده،از همون بچگی ام دعوا های زیادی میشد توی خونه ی ما،که حتی دوست ندارم اون ها رو باز کنم و باعث بشم،اندکی از رنجش رو به شما منتقل کنم،اگر بخوام یک مقدار از شخصیت پدرم بگم،اون از لحاظ روانشناسی(البته من روانشناس نیستم،فقط یکم در بعضی موارد مطالعه داشتم)،احتمالا شخصیت مرزی و یا شخصیت خودشیفته و یا هردوی اون ها رو داره،فردی به شدت غیر منطقی با افکار خرافی و نگرش های جاهلی،اولا به شدت خودخواه و خودشیفته است و اگه غذای بهتری باشه یا هر چیزی بهتری معمولا تصاحبش میکنم،همین امروز که رفتم تمرین رانندگی با اینکه کفش داشتم مجبور شدم دمپاییی بپوشم چون پدرم نارسیسم می خواست بره واکسن بزنه و حتما باید کفشای من رو می پوشید چون کفشاش تازگی خراب شدن و مثل همیشه اون در همه چیز بر ما الویت داره و منم حق کوچک ترین اعتراضی رو ندارم،منم چیزی نگفتم،اما ماجرا به همین یک رفتار ختم نمیشه،اون قدر زیاد هستن ازین موارد در موردش که خیلی هاشون رو از بس زیاد و متعدد بودن یادم رفته،همیشه بهترین جای تکه غذا باید مال اون باشه همیشه تکه های خوب نون رو برا خودش بر میداره،تا الان غیر از سر کاری که میره و خرجی به خور نمیری که به ما میده(هر چند ازین بابت ازش ممنونم) واقعا اعمال خودخواهانه اش خیلی بیشتر از اعمال مهربانانه اش هستن،(البته گاهی مهربان هست اما اگه میانگین بگیریم...).

اگه احتمال مرگم باشه،شاید هر کاری برام بکنه،اما در صورتی که فقط زنده باشم،در بقیه موارد سعی میکنه اصلا من رو هیچ وقت بر خودش اولویت قرار نده،اگه عطر و اتکلن میگیره همیشه برا خودش میگیره،مثلا اگه عطره بد باشه میدتش به من میره برا خوش بهترش رو میگیره،تازگی به مریضی پرخوری مخصوصا شیرینی جات هم دچار شده،با اینکه وضعیت مالی مون وحشتناک بده(به عنوان یک مثال عینی بهتون بگم با قلبم قسم می خورم که حقوق ما به طور میانگین تا پنجم برج بیشتر دوام نمیاره و بقیه ماه رو باید با هیچی زندگی کنیم) ولی تا جایی بتونه به خودش می رسه،مواد سنتی مصرف میکنه با اینکه همچین وضعیتی داریم،روز به روزم مصرفش بیشر میشه و مواد لعنتی هم گرون تر.ولی اون برا خودش کم نمیزاره.

باور کنید حساب دعوا های بین ما دوتا از دستم در رفته،و هر بار که دعوامون میشه،من وضعیت روانیم بدتر میشه و یک قدم به شخصیت نفرت انگیز پدرم نزدیک میشم،از بس پدرم خودخواهی میکنه که منم دارم مثل اون میشم و سعی میکنم بتونم سریع چیزی برام مناسبه رو بردارم مگه نه پدرم همه شون رو برمیداره،آخرین دعوامون همین دوساعت پیش بود،به من گفت تو نجسی،تو نون مفت خوری،من میرم سر کار تا به توی بی لیاقت نون بدم،و هزار تا چیزی بدتر از این که نمیشه گفت و نمی دونم اصلا چطور بگم.

با همه اینا،من همیشه بعد از دعوا ها بازم باهاش دوست میشم و رابطه ام رو بهتر میکنم اما یه جرقه ای عصبی همه چیز رو به هم میریزه،باورتون نمیشه همون قدری که ازش متنفرم دوستش دارم اما خیلی دارم آسیب می بینم،واقعا شخصیتم رو خورد میکنه.بیشتر ازین دگه چشمام سو نداره بنویسم،از بس امروز گریه کردم و داد زدم،بقیه اش رو شاید بعدا نوشتم،واقعا نمی دونم چکار کنم،اگه میدونید راهنماییم کنید لطفا،خواهشا،جانبدارانه و صرفا به خاطر اینکه پدرمه نظر ندید که باید تحت هر شرایطی هر چه قدر هم که به من توهین کرد و عزت نفسم رو خورد کرد،وایسم و تماشا کنم و بازم چیزی برای دفاع از خودم نگم.

عوضش مادری دارم،بقولی،بهتر از برگ درخت.اگه یک دلیل داره که توی خونه ی پدرم هستم و اینا رو تحمل میکنم فقط بخاطر اونه.خیلی دوسش دارم،برعکس پدرم،مادرم خیلی فداکاره از جونش و از غذای دهنش میگیره و به ما میده،هر چی بگم ازش کم گفتم.

البته من پدرم رو شیطان نمی دونم،فقط آدمی با شرایط خاص و ویژگی ها و آسیب های روانی خاصه که خیلی به خودش و ما صدمه میزنه.

شاید مقداری ناعادلانه در مورد پدرم صحبت کردم اما الان وضعیت روحی ام به شکلی نیست که بهتر از این براش بنویسم.احساس میکنم برای اون یه موجود اضافی ام که فقط وقتی به دردش می خورم یا باید براش کاری انجام بدم باهام خوبه.باعث شده که من توی سن ۲۲ سالگی قرص زد افسردگی و زد اضطراب بخورم.

میدونم خیلی طولانی شد ولی نمی تونستم کوتاه ترش کنم،امیدوارم نظراتتون رو برام بفرستید.شاید کمکم کرد

تشکر

پدرروان پریشخودخواهعشق و نفرتدعوای همیشگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید