nakisa bani
nakisa bani
خواندن ۱۴ دقیقه·۴ سال پیش

چگونه یک دردسرساز تمام‌عیار باشیم؟!

(راهنمایی مفید برای تمام زنان مستقل)

سال‌ها طول کشید که فهمیدم رسیدن به استقلال فردی می‌بایست اولین هدف هر کسی باشد و سال‌های بیشتری طول کشید تا متوجه شدم هیچ کس به صرف کسب درآمد یک انسان مستقل نمی‌شود!

بگذارید موضوع را با داستان زندگی خودم برای شما روشن تر کنم.

من دخترکِ ته تغاری کوچکِ خجالتی‌ای بودم که حتی بلد نبود بگوید «آب» مادر بیچاره‌ام مجبور بود تمام خواسته‌هایم را حدس بزند و این قضیه تا حدود چهار سالگی ادامه داشت و اگر از آن پله‌های بلندِ ترسناک به پایین نمی‌افتادم لابد تا همین امروز هم قصد نداشتم بگویم «استقلال»! چه شده، دنبال ارتباط آب و استقلال می‌گردید!؟ خوب معلوم است؛ ما برای استقلال پیدا کردن نیاز داریم مثل آب انعطاف پذیر، صبور و قدرتمند عمل کنیم تا بتوانیم این همه موانع عجیب و غریب در عرف جامعه را پشت سر بگذاریم و یا قوانین غیرانسانی -بخوانید ضدزن- را یکی پس از دیگری شکست دهیم!

بگذارید برگردیم به داستان من! وقتی با آن کفش‌های قرمز پاشنه دارِ تق تقی از پله‌ها به پایین افتادم بلند فریاد زدم «بابا»! از همان موقع باید حدس میزدم تبدیل می‌شوم به زنی مستقل و پر دردسر، هرچه نباشد روانشناس‌های توسعه فردی ای که با آن‌ها در اینترنت آشنا شده‌ام میگویند -البته دقیق یادم نمی‌آید چه می‌گویند، نقل به مضمون می‌کنم- کودکانی که اولین کلمه‌شان «بابا» باشد در آینده انسان‌های مستقلی خواهند شد. حالا من بودم و مسئولیت آن کلمه نابهنگامِ نابه‌جایی که بی وقت از دهانم بیرون پریده بود. اگرچه بعد از آن اتفاق هنوز هم بچه ساکت و خجالتی‌ای بودم ولی حسابی هم دردسرساز شده بودم، از فوتبال بازی کردن با پسرها گرفته تا دزد و پلیس در خانه‌های نیمه‌ساز و گاهی مخروبه ، البته گاهی هم خرابکاری می‌کردم مثل پنچر کردن چرخ ماشین همسایه بغلی! درکنار تمامی این کارها من فرزند مطیع و حرف‌شنویی هم نبودم. واکنشم به هر نوع امر و نهی‌ای پرسیدن سوالِ «برای چی؟» بود. اینقدر در همه چیز چرایی آوردم که آخر کار سر از رشته فلسفه درآوردم و آنجا آن‌قدر از من پرسیدند «چرا؟» که کلا از چرایی آوردن توبه کردم و تصمیم گرفتم مثل آدم به زندگی کردن و مستقل شدنم بپردازم بلکه مجبور نباشم دیگر به کسی بابت چرایی کاری جواب پس بدهم. (من هم مثل شما ترجیح می‌دهم در مقام سوال کننده باشم تا پاسخ دهنده).

حالا برسیم به داستان اولین تلاش‌های ناموفق و البته موفق در راستای توسعه فردی و موفقیت.

من طرفدار پروپا قرص ضرب‌المثل «هر آنکه نان دهد فرمان دهد» بودم درواقع مجبور شدم که طرفدارش باشم! در جامعه کوچک خانواده ما رسم بر این بود که اگر می‌خواهی کاری را باب میل خودت انجام دهی باید خودت تاوانش را بپردازی. مثلا حق نداشتیم حتی به سفر با دوستان فکر بکنیم مگر آنکه خودمان پولش را می‌دادیم و اگر چنین می‌شد آن بنده خدایی که مخالف رفتنمان بود باید در کنج خانه و در سکوت کیسه سماق را به دست می‌گرفت و شروع میکرد به مکیدن و وسط‌هایش موقع نفس گرفتن یکی دوتا غری هم می‌زد. همه این عوامل باعث شد که منِ نازک‌نارنجیِ تونشنفته به تکاپوی یافتن شغلی بر بیایم و البته حواسم باشد که دانشگاه و درس را گلابی نکنم.

اولین شغلهایی که داشتم نه تنها کارهای جدی ای نبودند بلکه حتی هزینه یک قهوه یا چای روزانه در بوفه دانشگاه را هم تأمین نمی‌کرد اگرچه تجارب بسیار خوبی بودند برای شناخت محیط‌های کاری جدی و گاهی مسموم! همانطور که حتما متوجه شدید من هنوز هم شدیداً به جیب پدر وصل بودم! کم‌کم یاد گرفتم از امتیاز وسایل اشتراکی و بعضی اوقات هم قرض کردن وسایل از دیگران استفاده کنم، خوردن چایی و قهوه با دوستان در بوفه هم موکول شد به بعدها چراکه سفر کردن از قهوه خوردن برایم جذاب تر بود! (البته باید اعتراف کنم که چون زیاد از این کار خوشم نمی‌آمد آن بعدترها هیچ وقت نرسید و من عادت کردم تنهایی قهوه و چای را در کافه ها بنوشم، کتاب بخوانم، کمی فکر کنم و گاهی بنویسم.) قسمت تلخ ماجرا این بود که وقتی با صرفه جویی آشنا شدم، فهمیدم، می‌توانم بدون کارهای نصف و نیمه یا به قول امروزی‌ها پاره‌وقت، به علاقه‌مندی‌هایم برسم؛ پس تنبلی بر من پیروز شد و پروژه مستقل شدن من تا سال‌ها عقب افتاد! ای‌کاش عقل امروزم را آن‌موقع‌ها داشتم و هیچ وقت کار کردن را رها نمی‌کردم.

چند سالی به بهانه تراشی و لوس‌بازی گذشت. در این سال‌ها هربار فشار مالی‌ای احساس می‌کردم کاری نصف و نیمه را شروع می‌کردم و به محض رفع نیار دوباره برمی‌گشتم به روند سابق تا اینکه کم‌کم نیاز عجیب و غریبی را در دلم احساس کردم. من دیگر نمی‌توانستم نظرات دیگران را در زندگی خودم تحمل کنم (در مورد حضورشان چیزی نگویم بهتر است، خودتان آزادید هر حدسی که دوست دارید بزنید.) چیزی که شاید بتوان آن را «نیاز به حریم شخصی» یا «استقلال عاطفی» تعریف کرد! دنیای اطراف به شدت آزاردهنده شده بود، تحمل دیگران غیرممکن گشته بود و حتی عادات غذایی خانواده برایم کلافه‌کننده شده بود!! احساساتم و افکارم من را به سرزمین ترسناک ناسازگاری رسانده بودند! گاهی هزاران بار به چیزی که من را به این‌جا رسانده بود لعنت می‌فرستادم در صورتی که فراموش می‌کردم چیزی در میان نبود، کار کارِ خودم بود. من وارد 26 سالگی شده بودم و دیگر کف آرزوهایم از سقف داشته‌هایم آن‌قدر فاصله داشت که هیچ جوره راضی نمی‌شدم. دغدغه هایم، نیازهایم، احساساتم و عاداتم با خانواده‌ام همخوانی نداشت! پس من باید یاد می‌گرفتم در فضایی کوچک با اعضای خانواده و حتی دوستان نزدیک به صورت مسالمت آمیز زندگی کنم بدون اینکه پیوند عطفی بینمان آسیب ببیند و در عین حال من هم روامدارانه سبک زندگی خودم را در پیش بگیرم. رسیدن به تمامی این کارها با درآمدهای گاه‌به‌گاه ممکن نمی‌شد پس خبر بد این بود که من مجبور بودم پول در بیاورم! دوره کار کردن‌های نصف و نیمه به پایان رسیده بود و من باید جدی و تمام وقت شروع به کار می‌کردم. مشکل اینجا بود که برای من با آن سابقه تحصیلی و تجربه کاری مختصر، فرصت های شغلی زیادی وجود نداشت! تازه فهمیدم مستقل شدن درست مثل افتادن از آن پله‌های ترسناک بسیار دردناک خواهد بود. جنگ من و یا اگر بخواهم درست تر بگویم بازی زندگی با من دقیقا از آن روز شروع شد.

یک روز صبح بیدار شدم و شروع کردم به خواندن آگهی‌های استخدامی، چندین و چند مصاحبه را از سر گذراندم، به چندین و چند شرکت و موسسه و دفتر کار سر زدم ولی بدون داشتن رزومه کارآمد و سابقه کار چیز زیادی عایدم نمی‌شد. گاهی با آدم‌های عجیب و غریبی روبرو می‌شدم که تنها معیارشان زیبایی ظاهری نیروی کاری بود، این هم من را شدیدا می‌ترساند. جوری که نمیگذاشتم طرف به جمله دوم برسد. خداحافظی می‌کردم و از ساختمان به سرعت جت بیرون می‌پریدم. تنها شغلی که تا حدی با شرایطش کنار آمدم کار در یک دفتر حقوقی بود و من درست از تاریخ چهاردهم فروردین سنه نامعلومی کار کردن را شروع کردم.

دو سال همکاری با دفتر حقوقی نتیجه اش شد بازگشت دوباره به دانشگاه و تحصیل رشته حقوق که هنوز هم ادامه دارد. پس از آن مدت یکسال کار در یک موسسه فرهنگی هنری و بعد از آن هم انجام کارهای پروژه ای برای هر شرکتی که می‌توانست با لوس‌بازی‌های من کنار بیاید. یک جایی وسط همین جابه‌جایی ها بود که من فهمیدم برای اینکه به خواسته‌هایم در حوزه کاری‌ام برسم باید به خودم و نحوه ارائه و مدیریتم اعتماد داشته باشم. برای اینکه به آنجا برسم اول از همه باید خودم را باور کنم در واقع باید یاد بگیرم مستقل از دیگران بیاندیشم و به آن عمل کنم و مسئولیت نتیجه را چه خوب و چه بد برعهده بگیرم. درست همین جا در همین گیر و دار وسط یک پیچ سخت پایم را گذاشتم درست وسط یک چاله دردسرساز دیگر و به یک باره به اعماق گنگ ذهنم افتادم و متوجه شدم برای به دست آوردن استقلال مالی باید اول بندناف را قطع می‌کردم. پس شروع کردم به خودسازی.

فهمیدم که پیش از استقلال مالی و بعد از استقلال عاطفی باید عقایدی داشته باشم. برای من چند مفهوم کلیدی وجود داشت مثل: «آرامش» ، «عدم ایجاد تنش» ، «برابری» و «همیاری در شرایط بحرانی». پس با آن مفاهیم باورهایی را در سیستم باوری خود شناسایی کردم. برای مثال چیزهایی از این قبیل که «من در شرایط بحرانی می‌توانم اوضاع را مدیریت کنم» یا «من تحت فشار کاری شدید بازدهی کمتری دارم» و در آخر باید این باورهای مثبت و منفی را تحلیل می‌کردم و یاد می‌گرفتم چه طور از آن ها در مسیر توسعه فردی استفاده کنم. به عبارتی باید استراتژیست موفقیت خودم می‌شدم. تا اینجای قضیه همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که من متوجه شدم برای اینکه سیستم باوری انسان درست کار کند، طرف باید خودش را دوست داشته باشد تا ایمان یابد که می‌تواند به باورهایش برسد. به عبارتی من باید عزت نفسم را تقویت می‌کردم. باید باور می‌کردم که با وجود تمام نقاط ضعفی که دارم، دوست داشتنی هستم و باور کنید که اغراق نمی‌کنم وقتی می‌گویم بازیابی عزت نفسم دنیای من را زیر و رو کرد.

پس از آن شروع کردم به مطالعه در حوزه سلامت روان، ورزش کردم، غذای سالم تری خوردم، خوابم را تنظیم کردم، در جلسات اجتماعی و فرهنگی زیادی عضو شدم، به گروه کوچکی از خیرین ملحق شدم و اوقات فراغتم را بیشتر در کنار کودکان نیازمند با شرایط خاص گذراندم. واقعا که دنیای من زیر و رو شده بود. حالا فضای خصوصی بیشتری داشتم و معمولا مشغول انجام کارهای مورد‌علاقه خودم بودم.

البته باید این را هم بگویم که آن‌قدرها هم راحت نبود. ساختن یک زندگی به تنهایی هیچ‌گاه کار بدون دردسری نبود. باید نیازهایم را براساس امکانات و منابعم، اولویت‌بندی می‌کردم. باید برنامه ریزی روزانه و ماهانه و سالانه را یاد می‌گرفتم. مجبور شده بودم در ساعات کاری کمتر بازدهی بالاتری داشته باشم. برای این کار نیاز داشتم تا جلوی «تخلیه‌نفس» و کم شدن اراده را بگیرم، چون جز با یک «تعهد دیوانه‌وار» امکان نداشت بتوانم به تمامی کارهای محوله پایبند بمانم. گاهی لازم بود در خودم انگیزه‌ای مضاعف ایجاد کنم مثلا در یک دوره آموزشی جدید شرکت کنم و در حین یادگیری از پروسه جدید لذت ببرم. البته گاهی هم لازم داشتم دست از تکاپو بکشم، به عقب نگاه کنم و درستی مسیری که آمده بودم را بررسی کنم. اگر تغییری لازم بود اعمال کنم، کمی استراحت کنم و دوباره به راه بیافتم. به عبارتی وقتی خسته می‌شدم تسلیم نمی‌شدم بلکه به خودم یک استراحت کوتاه می‌دادم و دوباره شروع می‌کردم. بهانه تراشی را کنار گذاشته بودم، دست از مظلوم نمایی کردن کشیده بودم و درست رو در روی مشکلات و مخالفانم می‌ایستادم و با آن‌ها سروکله می‌زدم.

به هرحال تمام چیزی که می‌خواهم بگویم این است که شما یک شبه یک آدم مستقل نمی‌شوید. این کار زمان‌بر، سخت و گاهی پدر دربیار است!! حتما از خودتان می‌پرسید این چه جور گفتمان کردنی است. بگذارید با شما صادق باشم هیچ چیزی به اندازه استقلال داشتن سخت نیست. شما می‌توانید مشغول به کار شوید و سال‌های متمادی هم در آن شغل بمانید ولی هنوز هم برای یک تصمیم ساده برای انتخاب بین چای یا قهوه در کافی شاپ مردد باشید. یا اینکه می‌توانید به عنوان مدیر جز یا مسئول یک بخش در یک اداره حضور داشته باشید ولی هیچ وقت جسارت بیان نظرتان در مورد تحلیل داده‌های آماری شرکت را در جلسه مدیران نداشته باشید چون از قضاوت شدن واهمه دارید و یا آن‌قدر به خودتان باور ندارید که نظرتان ممکن است درست باشد و تغییر ایجاد کند! پس لطفا به خاطر بسپارید که مستقل شدن با شغل داشتن کمی فرق دارد. کسب درآمد یکی از مراحل استقلال فردی است و اگر شما به مابقی مسیر اهمیت ندهید ممکن است سال‌ها طول بکشد تا از چرخه معیوب احساس نارضایتی خارج شوید. درواقع سال‌ها می‌گذرد و شما هنوز هم به اندازه کافی خوشحال نیستید. باور کنید، با به دست آوردن پول بیشتر، خانه بزرگتر، ماشین گران‌تر زندگی شما لذت‌بخش‌تر نمی‌شود.

من همه چیز را از راه سختش فهمیدم. شما می‌توانید راه آسان‌تر را انتخاب کنید و به گفته هایی که به شما یادآوری می‌کنند استقلال در تمامی جوانب زندگی برایتان مفید است، اهمیت بدهید. همان‌قدر که خوردن غذای سالم، خواب کافی، ورزش کردن روزانه (حتی در حد چند حرکت کششی در منزل یا پیاده روی روزانه) برای شما مفید است؛ داشتن استقلال عاطفی، فکری و مالی برای شما ضروری و لازم است.

در نهایت اگر بخواهم مراحل استقلال فردی را باز بشمارم، باید بگویم: بدون داشتن عزت نفس، اعتماد به نفس کافی برای مواجهه با مشکلات را نخواهیم داشت. بدون داشتن چنین جسارتی امکان استقلال عاطفی و بزرگسالانه رفتار کردن را پیدا نخواهیم کرد و هیچ گاه در مورد هیچ چیز نظر مستقلی نخواهیم داشت (فقط شبیه بچه اردک ها در یک خط پشت سر راهنما کوَک کوَک کنان راه می‌افتیم و حتی قدم بعدی‌مان را هم نمی‌دانیم) و در محیط کار هم به اندازه کافی موفق عمل نخواهیم کرد و در نهایت احساس رضایتمندی کمی از زندگی خواهیم داشت.

اگر شما از آن دست افرادی هستید که به دنبال پیشرفتید (که به نظر من هستید وگرنه این مقاله را دنبال نمی‌کردید) بهتر است شروع کنید به تمرین استقلال و یاد بگیرید چه طور یک آدم دردسرساز موفق باشید.

پ.ن: اگرچه به نظرم همه شما جسارت کافی برای نوشتن نظرتان را دارید ولی لازم دیدم نکته ای را بگویم: نگران چیزی نباشید آن کسی که اینجا قرار است نقد شود شخص شخیص بنده ام، لذا آزادانه هرچه دلتان می‌خواهد بنویسید.

استقلال فردیاستقلال مالی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید