nakisa bani
nakisa bani
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

کلید

زیر لب یک «بسم‌الله» گفت و کلید انداخت توی قفل. دستانش میلرزید و هوای یخ بسته هم کارش را سخت‌تر کرده بود. انگاری که قفل یخ زده بود. پیرمرد زیر لب گفت: «لعنت خدا بر دل سیاه شیطان!» نگاهی به اطراف کرد، هنوز هیچ کس در خیابان نبود.

بعد از اذان صبح بی‌خوابی زده بود به سرش، خانه هم مثل قبل نبود دیگر صبح‌ها صدای قل‌قل کتری و رادیو از خواب بیدارش نمی‌کرد. بوی چای هل خانه را پر نمی‌کرد و صدای بی‌بی که می‌گفت: «آقا خواب دم سحر، ورد شیطانه!» ته چشمانش دو حلقه اشک نشست، سرش را رو به آسمان کرد و گفت: «ای روزگار تو هم که به خاکستر نشستی!» چاره ای نداشت یا باید برمی‌گشت خانه یا منتظر می‌ماند تا جوانک کلیدساز بیاید دم مغازه. در همین افکار بود که صدایی زنانه او را به خودش آورد: «سلام، کمکی ازم ساخته است؟» پیرمرد به سختی چرخید نگاهی به پشت سرش انداخت و دختری حدودا بیست و چند ساله دید که یک لبخند بزرگ روی صورتش بود؛ با تردید گفت: «قفل یخ زده باباجان، نمیشه بازش کرد.»

«اجازه می‌دید من امتحان کنم؟» و کلید را از دست پیرمرد گرفت و چندباری تلاش کرد ولی هر بار ناموفق. کلید را به پیرمرد داد و گفت: «الآان برمی‌گردم.» آقاابراهیم به دور شدن دخترک نگاهی انداخت و بعد به دسته کلید توی دستش گفت:«خوب، گمونم دو ساعتی بیخ ریش هم ماندگاریم باباجان، این فرشته هم رفت. کی گفته دنیا فرشته داره اصش!!» رفت لب پله‌های پیتزافروشی نشست.به خیابان نگاهی انداخت. همان سکوت همیشگی دم صبح. مغازه‌های آن طرف خیابان که اکثرا فروشگاه لوازم بهداشتی بودند همه بسته بودند و به این زودی ها هم نمیامدند. این طرف سمت راستش یک فروشگاه خواربار فروشی بود که صاحب بدخلقی داشت و این را می‌شد از نوشته روی در هم حدس زد «از پذیرش افراد بدحجاب معذوریم» رو کرد به آسمان و گفت :«ای خدا، باباجان به بنده‌ات چشم پاک می‌دادی چیزی فرق نمی‌کردها. آن‌وقت چشمش حیا داشت و شاید خلقش وا می‌شد.» سمت چپش یک بانک بود که شاید تا نیم ساعت دیگر که نگهبانش بیاید می‌توانست کاری برای آقا ابراهیم بکند. بالاخره تا آن‌موقع هوا هم کمی گرم می‌شد…

همین‌طور بلاتکلیف روی پله های یخ بسته پیتزافروشی نشسته بود که صدایی او را به خودش آورد. همان دخترک بود ولی دیگر نمی‌خندید. آرام گفت :«آب جوش آوردم، گمانم بشود قفل را باز کرد» فلاکس آب را نزدیک برد و خودش را سرگرم قفل کرد. کمی بعد رو کرد به پیرمرد و گفت: «بابا، کلید را می‌دی!!!» آقا ابراهیم نگاهی به استیصال دخترک انداخت، کلیدها را به او داد و دید که دستانش میلرزد، شانه هایش افتاده و تنش رعشه گرفته، انگار که داشت گریه می‌کرد. یا شاید داشت جلوی گریه اش را می‌گرفت. آن‌قدر صمیمی پبرمرد را صدا کرده بود که آقا ابراهیم نگرانش شد؛ رو کرد به سمت دخترک و گفت: «حالت خوبه باباجان؟» وصدای کلیک گردش کلید در قفل آمد. دخترک با پشت آستین صورتش را پاک کرد بعد رویش را برگرداند به سمت آقا ابراهیم و گفت «باز شد، اینجوری بهتره… دیگه شما مثل بقیه مریض نشید.» کلید را داد که برود.

آقا ابراهیم رو به دخترک گفت: «فرشته باباجان، بیا یه کم استراحت کن. امروز نجاتم دادی ولی به نظر خودت خوب نمیای!»

«اسمم فرشته نیست! باباجان»

«چه توفیری داره، فرشته من بودی،انگار که خوش نیستی…بیا بابا، بیا بشین اینجا»

دخترک با یک حرکت ناشیانه پیرمرد را بغل کرد و یکهو از بغلش بیرون پرید و رفت. وقتی داشت دور می‌شد آقا ابراهیم می‌دید که دارد گریه می‌کند. رفت داخل باجه نشست و بلند گفت: «لعنت خدا بر دل سیاه شیطان بی‌بی!»

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید