خیلی سال پیش، جایی خوندم که تمام اعضای بدن آدمها و حتی حالت های رفتاریشون مثل مدل راه رفتن و مدل حرف زدن، با گذر زمان و تغییر روحیاتشون میتونه تغییر کنه الا یه چیز: نگاه کردنشون. حالت چشم میتونه تغییر کنه حتی، ولی طرز نگاه کردن، نه.
اونموقع یادمه اینو تو بازی های مختلف بازیگر ها امتحان کردم. بازیگرهایی که همه چیزشون رو میتونستن توی نقشهای متفاوت تغییر بدن هم، نگاهشون توی همه نقشها یکجور بود. ویتو ی پدرخوانده همونجوری نگاه میکنه که پدرِ پت در دفترچه ای با خطوط نقره ای. شاید برای همینه که میگن آدمها با زبون میتونن دروغ بگن ولی با نگاهشون نمیتونن.
بعدتر فهمیدم دلیلش اینه که نگاه، از عمقِ چشم میاد، جایی که روح حاضره.عمقِ چشم، پنجره ایه که روح اون آدم رو میشه ازش دید. و روح آدمها باقی و خالصه.
به چشمهای بازِ کسی که تازه مُرده نگاه کردید؟ این نگاه، دیگه نگاه همیشگیش نیست.
حالا مدتهاست برای شناختن آدمها از مژه های کوتاه و بلند و فر و صاف ریمل زده یا نزده، پلک کوتاه یا بلند یا ورم کرده، رنگ سیاه یا قهوه ای یا آبی و سبز و مردمک تنگ یا گشاد چشمها میگذرم و یکراست میرم سراغ روحی که تو عمق اون تاریکی داره میدرخشه. دیگه از نگاه آدمها ساده نمیگذرم. تو نگاه آدمها هزار تا مثنوی میشه خوند. سالها حرف و قصه شنید.حتی حرفهایی که با خودشون میزنن رو. تو نگاه آدمها حتی میشه کلی موسیقی شنید، شاد، غمگین، رمانتیک، سوزناک، طرب انگیز. نگاهِ آدمها دروغ نمیگه، پنهان نمیکنه، کلک بلد نیست، سیاست نداره. اصلا میدونی چیه؟ من میگم: "گویی که زبان، بهرِ لالان به میان آمده باشد، که لال است اگر کس نتواند نگهش را واژه واژه، زِ تحریر دل پاک برارد"