ویرگول
ورودثبت نام
نعیمه دباغی
نعیمه دباغی
نعیمه دباغی
نعیمه دباغی
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

ژیان معنای زندگی من بود

یک بوی عجیب ترکیب شده از چرم و پلاستیک و آهن و کهنگی می آید.

حسین، برادر بزرگم، کسی که در خانواده‌مان عقلش از همه بیشتر کار می‌کرد، درس می‌خواند و خودش هم آدمِ کاری به حساب می‌آمد، یک ژیان به رنگ خاکی خریده بود. اولین ماشین عمرم که وارد خانه ی ما شد، توانست کل زندگی‌ام را زیر و رو کند. دیگر نمی‌دانستم آن پانزده سال را برای چه زندگی کرده بودم. قبل از آن که صبح ها ذوق تمیز کردن یا تماشای ژیان را نداشتم، چه چیزی می‌توانست مرا از رخت خوابم بیرون بکشد؟ یا شب ها، با چه خیالاتی غیر از راننده‌ی ژیان بودن و کارهای عجیب و غریبم پشت فرمان، خوابم می‌گرفت؟ یا در مدرسه پُز چه چیزی را به دوستانم می‌دادم؟ دانستم که قبل از ژیان، چه زندگی خالی و غمگینی داشته‌ام. زندگی ام حتی بهتر هم شد وقتی که حسین اجازه دا‌د پشت فرمان بنشینم و یادم داد که چگونه از ژیان سواری بگیرم. برای اولین بار حس کردم که کل زندگی در دستان من است و کل دنیا زیر ژیانمان. این اتفاق به قدری برایم خوش آیند بود که یکی دو بار نشده، چم و خم رانندگی را آموختم. 

حسین دانشجوی دانشگاه تبریز بود و آن روزها که کمی رفت و آمد سخت تر بود، فقط آخر هفته ها به خانه برمی‌گشت و هیچ وقت ژیانش را با خودش نمی‌برد. هر جمعه که می‌خواست راهی تبریز شود، می‌آمد سراغم و ماشینش را به من می سپرد تا از دستِ دوست و دشمن و همسایه، در امان نگه اش دارم. من هم در طول هفته هر فرصتی که به چنگ می‌آوردم، می‌رفتم سراغ ژیانِ پارک شده‌ی دمِ درمان. چند دستمال برمی‌داشتم. اول گرد و خاکش را می‌گرفتم. بعد با دستمال نمدار و بعد با دستمالی دیگر خشکش می‌کردم. برای تمیز کردن شیارها و برآمدگی‌ها، وقت بیشتری هم می‌گذاشتم. در طول تمیزکاری‌ام، با او حرف هم میزدم. ژیان شده بود کل معنای زندگی من. مرا بیشتر از هر کس دیگری می‌فهمید. آن موقع ها که تقریبا هر روز در مدرسه کتک می‌خوردم، اگر چوغولی شان را در خانه می‌کردم، می‌گفتند ببین چه کار کرده ای که لایق کتک بوده ای، تازه اگر لطف می‌کردند یکی هم آنها نمی‌زدند! اما به ژیان همه چیز را می‌گفتم. از دردهایم، زخم‌هایم، گریه‌هایم. حتی پیشش گریه هم می‌کردم. حتی جریان دختر سر کوچه را هم فقط او می‌دانست. نمی‌دانم چرا به دختر سر کوچه می‌خورد که اسمش پروین باشد.

تا قبل از آن هر موقع او را می‌دیدم نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. ولی پروین حتی نیم نگاهی هم به من نمی‌انداخت و با عشوه و لوندی تمامش از کنارم رد می‌شد. اگر خدایی نکرده چشمش هم به من می‌افتاد، بی‌دوام ترین نگاه دنیا بود. اما از وقتی مرا کنار ژیان مشغول به تمیز کاری دیده بود، توجه اش حسابی مالِ من شده بود. حتی بعضی وقت ها که در دیدش نبودم، نگاهش سرگردان، دنبال من می‌گشت. فکر کردم که شاید تا قبل از آن یک پسر پانزده ساله برای او بچه ای بیش نبوده تا اینکه پای ژیان به زندگی‌ام باز شده بود. شاید فکر کرده بود، دیگر از آنهایی شده‌ام که می‌شد به او تکیه کرد. خلاصه یک روز پروین و چند زن، جلوی درشان، نان و پنیر و سبزی بساط کرده بودند. حس کردم که بهترین فرصت است برای خودنمایی. آن زمان ها، همه ی تیر و طایفه، بیشتر روزها خانه ی ما بودند. رفتم داخل و هرکس را که می‌توانستم جمع کردم؛ حمید و اصغر و باقر و جواد و قدیر و رضی، که همه شان از دم کوچکتر از من بودند. همه را سوار ژیانمان کردم و مدام با صدای بلند می‌گفتم که پسر عمویتان دارد شما را به گردش می‌برد. این را جوری می‌گفتم که صدایم تا سر کوچه برسد. راه افتادیم و وقتی از جلوی پروین و بقیه رد می‌شدیم، حس کردم دنیایم به قدر دنیای یک مرد، بزرگ شده است. مردی که توانسته است مسئولیت خوش گذرانی آن بچه ها را هم بر عهده بگیرد. وقت زیادی نداشتم. با پول تو جیبی‌ام، از بقالی آقاسید برای هر کدامشان از آن بستنی حصیری‌های سه گوشِ دست‌سازِ زنِ آقاسید خریدم و راهی خانه شدیم. برای خودم بستنی نخریده بودم. دلم می‌خواست زود برگردیم و پروین ببیند که من حتی برایشان بستنی هم خریده ام، حتی برای خودم نخریده ام. به هر حال مرد بودم و راننده‌ی ژیان و بی علاقه به بستنی و این‌جور چیزهای بچه‌گانه.

 وقتی برگشتیم خانه، پروین آنجا بود. اما آقاجانم و عمویم هم جلوی در ایستاده بودند. بدون توجه به اینکه سالم رسیده ایم خانه یا نه، آقاجان گوشم را پیچاند و کشان کشان مرا برد تا داخل خانه و حسابی گوش مالی ام کرد. کلید ژیان را از من گرفت و قایم اش کرد. دیگر حق نداشتم حتی به آن دست بزنم. از آن روز به بعد، زندگی‌ام معنایش را باخت. پروین دیگر نگاهم نکرد. حتی فهمیدم که اسم پروین، پروین نبود. اما هنوز می‌رفتم و با ژیانِ خاکیِ خاک گرفته، کمی درد دل می‌کردم و این آرامم می‌کرد.

تمام آنچه حالا از آن روز ها باقی مانده، یک بوی عجیب ترکیب شده از چرم و پلاستیک و آهن و کهنگی است که وقتی چیزی شبیه اش به مشامم می رسد، پرت می شوم درست وسط روزهایی که همه چیز این قدر ها هم سخت نبود و من درمانده ای بین این پیچیدگی ها نبودم. زندگی مان همان قدر ساده بود که تمام اش را بسپاریم دست ژیانمان.

#دنده عقب با اتو ابزار

معنای زندگیماشینژیاندنده عقب با اتو ابزار
۱۰
۱
نعیمه دباغی
نعیمه دباغی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید