بسم الله
برای من سفر به استانبول سفر به یک جایی از تاریخ است که دوستش دارم. خیابانهای استانبول مدرن شدهاند، اما من هنوز دوست دارم چشمهایم را ببندم و خودم را در کوچه سنگفرشی تصور کنم که انتهایش یک چشمه است و زنان ساکن کوچه در حالیکه با گوشه روسری بلندشان صورتشان را پوشاندهاند، برای پر کردن کوزههایشان نزدیک چشمه میروند. یکی از این چشمهها در میدان اصلی گالاتا که برج گالاتا در آن است هنوز وجود دارد.
سیر تاریخی که استانبول به خود دیده است انقدر پر پیچ و خم و جذاب است که هر قسمت از آن تاریخ، استانبولِ خودش را دارد. برای من اما استانبول، استانبولی است که در حال گذار از دولت عثمانی به دولت آتاتورک است. تجربه قشون رضا خانی در فرهنگی که من با آن بزرگ شدم کمک میکند آتاتورک را بهتر بشناسم. مقاومت بدنه مذهبی و فرهنگی ایران در مقابل رضا خان در ترکیه تکرار نشد. آتاتورک همچنان طرفداران خودش را در ترکیه دارد. این را از گرافیتیها و تک و توک خانههایی که عکس او را روی در ورودی نصب کردهاند میشود فهمید. اما خب موضع من همیشه نسبت به دیکاتوری روشن است: هیچ دیکتاتوری به نفع مردم نیست، حتی اگر خودشان انتخابهای اشتباهی داشته باشند.
من در هر خیابانی چشمانم را میبندم و سعی میکنم استانبول آن موقع را ببینم. اولین تراموا، قطار تونل زیرزمینی که یکبار اشتباهی سوارش شدیم و خیلی عجیب و قشنگ بود ( شیب گالاتا خیلی زیاد است و این تونل خیابان اصلی را به خیابان استقلال وصل می کند)، ساختمانهای نهایتا ۴ طبقه با پنحرههای بلند، کالسکهها و ماشینهای قدیمی، قهوهخانهها که تنها چیزیاند که شبیه امروزشانند و هر چیز دیگری که امروز در استانبول نیست. برای من آن مرحله پذیرش و گذار جامعه جالب است، و استانبول آن موقع همه اینها را دارد.
برای همین قدم زدن در ایاصوفیه و محله اطرافش (که مثل میدان تقسیم که پاتوق ایرانیهاست، پاتوق عربهاست) حالم را خوب میکند. قرار است اول برویم آنجاها و بعد برویم یک رستوران دریایی زیبا و قدیمی ماهی بخوریم و بعدش هم سری به معروفترین باقلوا فروشی استانبول بزنیم که اسمش حافظ مصطفیست. برنامههای هر روزمان یک همچین چیزی است که بخواهم خلاصهاش را در یک جمله بگویم میشود: «برویم در شهر گم شویم.» یکبار که زیادی گم شدیم حتی. در اثر پچیدنهای متوالی رفتیم یک خیابانی که ظاهرا بساط عیش و نوش شبانه خیابانی بود، ولی خب شبیه به هیچ یک از تصویرهایی که من داشتم نبود. دست اکثر جوانها شیشه آبجو بود و دست برخی دیگر گیلاس مشروب. بدون اینکه برقصند با هم در حین نوشیدن صحبت میکردند. صدای موسیقی بیسی بسیار بلند بود و ما فقط تلاش میکردیم از بینشان راهی برای رفتن پیدا کنیم. برای من همان چند دقیقه عبور از بین آنها تجربه عجیب و سنگینی بود. ترجیح میدهم دیگر تکرار نشود.
دو مسجد و یک باغ گل که داخل قلعه قدیمیای است را روی نقشه علامت میگذاریم. مسجد سلطان سلیمان بزرگ است و عظیم. اما من تشنه دیدن ایاصوفیهام. قطعا ایاصوفیه داستانهای زیادی دارد. یک عالمه دختر مسلمان خوش رو و خوش برخورد هم مهربانانه ایستادهاند که به انگلیسی به افراد اطلاعات بدهند. خوشبختانه علیرضا هم مثل من پهن شدن در مسجدها را دوست دارد. روی یک سکو مقابل منبر مینشینیم و پاهایمان را روی موکت سبز ایاصوفیه دراز میکنیم. نگاه میکنم ببینم ایاصوفیه هم مثل مساجد ایران طبقه مجزا برای زنان دارد یا نه. یکهو علیرضا میگوید میبینی قبلهش کجه؟ چون از اول مسجد نبوده که رو به قبله بسازنش. راست میگوید. این یکی از دورانهای گذار استانبول است. دوران گذار از بیزانس به اسلامبول، شهری که در آن صدای اذان خاموش نمیشده. انگار در استانبول سرت را که بر میگردانی یک گذار اتفاق میافتد. انگار در استانبول هیچ چیز دائمی و همیشگی نیست. استانبول شاید چیزی شبیه همان پل گالاتا باشد روی یک دریا.
ماه رمضان است. یک قرآن عثمان طه برمیدارم و رندوم شروع میکنم به خواندن. سوره توبه میآید. علیرضا خندان میگوید ببین چی هم اومد! میخندم. هر چه تلاش میکنم نمیتوانم به انگلیسی از آقای خادمطور مسجد بپرسم اذان کی است. چون قاری قرآن آمده و مردم هم برای خواندن قرآن جمع شدهاند حدس میزنم نزدیک باشد. آخرش به عربی میپرسم، هر چه تلاش میکنم لغت وقت و نماز را به ترکی یادم نمیآید. به ترکی جواب میدهد ۱.۳۰. دیر است. زیادی هم پهن شدیم در ایاصوفیه. مهرم را از جیبم در میآورم. از خیلی قبل دوست داشتم در ایاصوفیه نماز بخوانم.
سالهای قبل یادداشتی خواندم از مهدی شادمانی که یک جاییش نوشته بود دمهای قدیمی هیاتها را وقت میخوانی، انگار داری با همه آدمهایی که سالهای قبل این دمها را میخواندند همخوانی میکنی. انگار آن مظلوم حسینی که میگویی می رود میچسبد یک جای تاریخ. یک گوشهای پیدا میکنم و نزدیک منبر ایاصوفیه دو رکعت نماز قضای صبحم را میخوانم. سلام را که میدهم خیره میشوم به فرشهای سبز ایاصوفیه و لبخند میزنم. انگار که دو رکعت نمازم رفته چسبیده به همه نمازهای تاریخ که در ایاصوفیه خوانده شدهاند. و حتی شاید قبل از آن، دعاهایی که کشیشها اینجا کردهاند و مردم آمین گفتهاند. کاش آن دو رکعت هم قاطی اینها بشود برسد بالا، پیش خدایی که مهم نیست در چه مذهبی و با چه اسمی و چه مناسکی خوانده میشود، اما جهان با همه رنگها و وسعتش در دست اوست.
من که شهادت را دادم و به قول ترکها: تامام.