ما که در عمرمان حسرت به دل یک شب دیدن یک مقارنه ماه درست و حسابی بدون آلودگی بالای شهرمان ماندیم، اما این سامی ها، یا بهتر بگویم قطب نشین ها، باور دارند که روح درگذشتگان بزرگوارشان هر از گاهی می آیند بالای سرشان و بهشان سر می زنند. البته این روح ها در یک سیکل 12 ساله از کم به زیاد در شب های طولانی زمستان سر و کله شان پیدا می شود! اگر روح زورش زیاد باشد، پر رنگ ظاهر می شود. اگر هم قرتی باشد ممکن است در میانه ظاهر شدنش یکمی هم برقصد. من اگر یک روزی مردم، یک شب زمستانی می شود در آسمان قطب پیدایم کرد. یکی از همانهایی هستم که دارد با ریتم یکی از آهنگهای منصور میرقصد.
دیدن پدیده شفق قطبی برای خیلیها عجیب نیست. احتمالا برای آنهایی که به قطب مهاجرت کردهاند! صبح به صبح شفق قطبی میبینند و احتمالا یک فحشی هم نثار سرما میکنند و میروند سرکار. اما برای ما تهرانیهایی که برنامهمان ماندن و پس گرفتن است، دیدن شفق قطبی یک آرزوی قدیمی است.
آشنایی من با شفق قطبی کاملا بیربط به دوران کرونا برمیگردد. آن روزها ما حدود سه ماهی خودمان را درون خانه قرنطینه کردیم و حتی برای خریدهای ضروری هم از خانه خارج نشدیم. همین باعث شد من علاوه بر دورکاری، ساعتهای آزاد زیادی داشته باشم و یکی از آرزوهای کودکی را برآورده کنم: کلاس آنلاین نجوم! آن روزها برایم دیدن شفق قطبی مثل یک خواب بود، اما این خواب چندسال بعد، وقتی داشتیم در جادههای یخ زده مورمانسک به سمت مرز نروژ میرفتیم داشت تعبیر میشد.
این شب اولی بود که به مورمانسک رسیده بودیم. راهنماهای محلی زنگ زدند و گفتند امشب بیشترین احتمال برای دیدن شفق قطبی هست. ۴ لایه لباس روی هم را پوشیدم و بیرون هاستل منتظر ماندیم. بودن در آخرین شهر قطبی روسیه انقدر جذاب بود که یادم رفته بود برای چه این مسافت را آمدهایم. سوار ماشینهای بزرگ راهنماهای محلی (واخدانگ و نیکولای) شدیم و در جادههای یخ زده حرکت کردیم. علیرضا مدام از روی گوشی اش cps را چک میکرد که امکان دیده شدن شفق قطبی را بداند. آن شب آسمان نرم افزار گوشی علیرضا قرمز و قرمزتر میشد! یعنی شفق همینجا نزدیک ماست و باید صبر کنیم. بارها با واخدانگ و نیکولای میان راه ایستادیم. آنها پیاده شدند و صبر کردند و حرف زدند و خبری نشد. ایستگاه آخر نیم ساعتی ایستادیم و واخدانگ گفت شفق همینجاست و به زودی بالا میآيد. من سعی کردم مثل شبهای رصد چشمهایم را تاریک نگهدارم که خراب نشود و بتوانم شفق را ببینم. اولین نفری که شفق را دید من بودم. با ذوق به علیرضا که دوربینش را کاشته بود نشانش دادم و منتظر شدم که پر رنگ شود. اما نشد. بعد از چند روز سفر و چندین کیلومتر پرواز و چندساعت ماشین سواری، ما نتوانسته بودیم شفق را ببینیم. بالاخره شکست را قبول کردیم. علیرضا ناراحت بود. شکست در چشم او همیشه بزرگتر از چشم من است. ساعت حدود ۳ صبح بود و ماشین دما را منفی ۲۱ درجه نشان میداد. من هنوز امید داشتم. گوشم را تیز میکردم که ببینم منصور (راهنمای سفرمان) و واخدانگ چه به هم میگویند. حالا دیگر چیزی بیشتر از دیدن شفق قطبی برایم مهم بود. دوست نداشتم علیرضا به آرزوی بچگیش نرسد. آشنایی او با پدیده شفق از من طولانیتر بود، او از میان صفحات مجله محبوب علمی دوران نوجوانیاش شفق قطبی را میشناخت و حیف است آدم چنین آشنای قدیمیای را نبیند. منصور از واخدانگ خواست در یک دو راهی که آسمان وسیع بدون بلندی درختهای سرو داشت دوباره توقف کند. او هم قبول کرد. همه نا امید بودیم. یکدفعه یکی از همسفرهایمان جیغ زد و رفتیم بیرون.
یک شفق؟ نه! آن شب مهمانی ارواح بود! یک سمت یک شفق سبز پررنگ پدیدار میشد و تا میخواستی دنبالش کنی در سمت دیگر آسمان شفق جدیدی میزد. ما هر دو بهت زده بودیم. سرمان را با شفقها بر میگرداندیم و من با هر بار پدیدار شدن شفقها از سرخوشی میپریدم هوا و جیغ میزدم. داشتیم از بهتمان لذت میبردیم که یک دفعه آن روح پرفتوح پدیدار شد. اول کل آسمان روبرویمان را آرام آرام مثل کلاویههای پیانو تسخیر کرد، بعدش شروع کرد به رقصیدن. انگار عروسی عمهاش بود آن شب. خیلی خوشحال بود. ما برگهایمان را در دمای منفی ۲۵ درجهای که حس میکردیم از زمین جمع میکردیم و خیره شده بودیم به رقص طولانی آن شفق. این نقطه اوج داستان ما و شفق قطبی بود. شفقی که انگار به صورت موزون میرقصید و آشنایی را آن شب بر ما تمام کرد...
شفق قطبی درواقع پرتوهای خورشید است که در یک بازه زمانی ۱۲ ساله از کم به زیاد به سمت کهکشان پرتاب میشوند. سهم سیاره زمین از این پرتاب، برخورد آن شرارهها با جو زمین است. واکنش شیمیایی حاصل از این برخورد به سمتی میرود که چگالی جو در آن نقطهها بیشتر است. بعد این واکنش انجام میشود و رنگ نارنجی آتش به سبز و خیلی به ندرت به قرمز و زرد هم تبدیل میشود.
اولین بار که دکتر نوروزی این را توضیح داد انگار برای یک لحظه یک ترس بزرگ به جانم افتاد. ما میتوانستیم در لحظه و در هر کجای دنیا از بین برویم. اما جو مثل یک سپر هنوز نگهمان داشته بود. به شفقها که نگاه میکردم با خودم فکر میکردم هنوز زندهام، هنوز و هنوز و این خودش یک معجزهاست! نه فقط این شفقها، زندگی من پر از شفقهایی بود که میتوانست زرتی از پا درم بیاورد. میتوانستم خیلی زودتر از اینها از این مسیر برگردم. اما هنوز همینجایم. زندهام و میخواهم تا آخرین نفسم بجنگم برای یک روز بهتری که شاید خودم نبینمش. چیزی شبی همین سپر مرا نگهداشته بود/است. سوار ماشین که میشدم زیرلب میگفتم: تو همیشگی هستی و من از بین میروم، پس چه کسی رحم کند به آن کسی که از بین میرود، جز کسی که همیشگی ست؟ *
*مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه - مفاتیح الجنان