نرگس نقشی
نرگس نقشی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

ته دنیا

از بالا که دنیا را نگاه کنی تهش سرش است، از پایین که نگاه کنی سرش تهش. درواقع این گل زمین است که مهم است! گل زمین دور خورشید می‌چرخد و شب و روز را پدید می‌آورد. من همیشه دوست داشتم بدانم ته دنیا چطوری تمام می‌شود. البته نه اینکه همگی قرار است کی بمیرند! اینکه آخرین جایی که انسان برای زندگی کردن توانسته باهاش کنار بیاید کجاست و درواقع حیات بشر، کجا تمام می شود.

دیدن همچین جایی به چه درد می خورد؟ نمی‌دانم. احتمالا به آدم این حس کاذب را می دهد که تا ته دنیا آمده! تربریکا ته دنیا بود. آخرین جایی که انسان ها زندگی می‌کردند و بعد از آن یخ‌های قطب شمال شروع می‌شد. رفتن به تربریکا کار ساده‌ای نیست. جاده‌ها عموما یخ زده‌اند و ماشین‌ها نمی‌توانند از روی آن‌ها عبور کنند. اما از آنجا که شانس در این سفر دوست خوب ما بود، یک روز شال و کلاه کردیم و صبحانه خوردیم و رفتیم به سمت تربریکا. مسیر پر بود از درختان همیشه سبز سیبری، این جاده‌ها مرا از روز اول جادو کرده بود. درخان سروی که رویشان یک چادر سفید کشیده بودند، شبیه نقاشی ها. چند روز پیش برف سنگینی آمده بود و جاده تربریکا بسته شده بود. اما امروز خبر رسیده بود که راه باز است و می‌توان رفت. زدیم به جاده و وسطای راه نیکولای (راننده همراه ما) گفت کم کم وارد قطب می‌شویم و پوشش گیاهی از جنگل‌هایی که میانشان حرکت می‌کنیم به پوشش تنک قطبی تبدیل می‌شود. این‌ها دقیقا همان چیزهایی بود که سال‌ها فقط در کتاب‌های جغرافی مدرسه خوانده بودم! پوشش گیاهی قطبی آخرین چیزی بود که حدس می زدم در این دنیا ببینم!

پوشش گیاهی سیبری، درختان تایگا
پوشش گیاهی سیبری، درختان تایگا
پوشش گیاهی ناحیه مجاور قطب، بیوم تندرا
پوشش گیاهی ناحیه مجاور قطب، بیوم تندرا


هر چه به تربریکا نزدیک تر می‌شدیم انگار زمین صحرا تر می‌شد و صاف تر. زمین پوشیده از برف بود. آفتاب بی‌جانی می‌تابید اما هنوز سوز سرما یادآوری می‌کرد که کجای نقشه هستیم. در جاده‌ حرکت می‌کردیم که یکدفعه یک رنگین کمان بی‌رنگ از پشت کوه سرک کشید بیرون. از ذوق پریدم هوا و داد زدم رنگین کمون! یکی دیگر از همسفرها هم همزمان از پنجره به آن‌طرف کوه اشاره کرد و گفت "این‌طرفم هست!" جاده را جلوتر می رویم و پیاده می‌شویم. خورشید وسط است و دو رنگین کمان در کنارش. انگار که سه خورشیدند کنار همدیگر...

شما چند خورشید در عکس می‌بینید؟
شما چند خورشید در عکس می‌بینید؟


بعد از حدود ۴ ساعت رانندگی سخت، تربریکا خودش را اول با قبرستان کشتی‌های مرده نشان می‌دهد. تربریکا یک دهکده است و دو قسمت دارد: تربریکای قدیم که پر از خانه های متروکه و یک کافه رستوران است، و تربریکای جدید که آدم‌ها هنوز در آن زندگی می‌کنند. تربریکای جدید کمی از از تربریکای قدیم جلوتر است. اما آنجایی که به آخر دنیا معروف است تربریکای قدیم است. قبرستان کشتی‌ها پر است از جنازه تکه تکه شده کشتی‌هایی که سال‌های پیش از قطب عبور می‌کردند و به دلایل متفاوت گیر کرده‌اند و دریا جنازه‌اشان را به ساحل آورده است.

تربریکای قدیمی سفید است و ساکت. یک طوری که انگار هیچکس اینجا زندگی نمی‌کرده. می‌گویند بیشتر آدم‌هایی که برای اولین بار تربریکا را می‌بینند تصمیم می‌گیرند که چند روز اینجا زندگی کنند. اما تربریکا قابل پیش‌بینی نیست. یکباره برف و باران می‌شود و جاده کلا بسته می‌شود و مسافرها قطعا از پروازشان جا می‌مانند! برای همین تورلیدرها نه تنها وقتی هوا گرفته باشد توریست ها را تربریکا نمی‌آورند، بلکه وقتی توریست‌ها اصرار می‌کنند یک شب اینجا بمانند با آن‌ها مخالفت می‌کنند.

پشت ساختمان‌های متروکه که یکی از آن‌ها تنها کافه‌ی تربریکاست، ته دنیاست. یخ‌های قطب شمال در امتداد اقیانوس معلومند و دمای هوا حدود منفی ۱۷ درجه است با بادهای سرد. دمای آب کمتر است. برای همین بخار روی آب هاله نازکی در زمینه دید ما نسبت به یخ‌ها ایجاد کرده. بخارها در آرامش بلند می‌شوند و آفتاب تنبل زمستانی بالای یخ‌ها می‌تابد و باد سرد ساحلی می‌خورد روی صورتم. دنیا اینطوری تمام می‌شود. در سکوت. انگار همه خیابان ولیعصر و یگان ویژه و توهین‌های روزمره خواب باشد.

احساس می‌کنم دنیا انقدر وسیع است که می‌تواند در لحظه بی سر و صدا برای من تمام شود. انگار نه نرگسی بوده و نه نرگسی رفته! همه سرنشینان آن کشتی‌هایی که دیدیدیم در کسری از ثانیه به تاریخی بدل شدند که حالا با جنازه کشتی‌ها فقط یک داستان برای تعریف کردن هستند. خلاصه قضیه این است که دنیا جدی است و تمام این جدیت به یک لحظه بند است. لحظه‌ای که اینجا در ته دنیا قابل لمس‌تر است. اینجا که مطمئنم تا شعاع چند صد کیلومتر جلوترش هیچ اثری از بنی بشری نیست.

حالا که دقیق تر نگاه می‌کنم وسط اینهمه برف و یخ، درست شبیه همان مورچه‌ها هستیم در کاسه شیر! هر لحظه ممکن است کره زمین با همه ناشناخته‌هایش ما را قورت بدهد و در بهترین حالت تبدیل به داستانی کند که بومیان قطب و ساکنین تربریکا برای توریست‌های دیگر تعریف می کنند. شاید برای همین است که بشر سال‌های مدید افسانه‌ها را یکی پس از دیگیری خلق می‌کرده. می‌خواسته از خوفش در برابر عظمت و غیر قابل پیش‌بینی بودن زمینی که روی آن زندگی می‌کند جلوگیری کند. می‌خواسته یک پناهی برای خودش دست و پا کند. پناهی که بزرگتر از همه چیزهایی باشد که نمی‌شناسد. پناهی که بتواند از او در برابر طبیعت محافظت کند. که تازه آقای ابن سینا به اینهمه بزرگی و ترسی که مقابل من است می گوید عالم صغیر! عالم کبیر را درون انسان‌ها می داند و تازه باید این وسط یک چیزی پیدا کرد که آدم را از خوی درنده انسان ها در امان نگهدارد!

ته دنیا ایستاده‌ام، به یخ‌ها و آفتاب کم جان پشت سرشان نگاه می‌کنم و سکوت تربریکا رفته است در جانم. من هم مثل بقیه یک پناه می‌خواهم که بخزم در سایه‌اش و لااقل نترسم برای ادامه دادن زندگی و دلم قرص باشد.

چه کسی به من پناه خواهد داد؟

از اینجایی که ما هستیم، تموم قطب معلومه! (البت همشخصا موبایل متعلق به ما نیست!)
از اینجایی که ما هستیم، تموم قطب معلومه! (البت همشخصا موبایل متعلق به ما نیست!)


سفرنامهروسیهشفق قطبیقطب شمال
در همه روزهایی که ماده و قانون می‌خواندم، پایم روی زمین بود و کله‌ام توی هوا. اینجا هم جستارهای کوتاه می‌نویسم از زندگی‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید