۱)
در تقویم دنبال یک تعطیلی میگردم که بتوانیم با کمترین میزان مرخصی برویم سفر. تعطیلی پیش رو ظاهرا یک روز خاص در خودش دارد: روزی که من به دنیا آمدم! آدمها حال متفاوتی نسبت به تولد دارند. من اما از بچگی تولد را خیلی دوست داشتم. کیک میخوردیم و دوستانم میآمدند و میرقصیدیم و تهش تازه کادو هم میگرفتم. سالی یکبار فرصت داشتم یک آرزوی بزرگ بکنم و مادرم که همان فرشته مهربان داستان سیندرلا بود، برایم برآوردهاش میکرد. هر سال روز تولدم خوشحالم و همزمان یاد مامان هم میافتم که او این بذر خوشحالی را در دل من کاشت. حالا هم ظاهرا قرار است روز تولدم به یکی دیگر از آرزوهایم که حالا خیلی با بچگی فرق دارد برسم. طبق تقویم قرار است روز تولدم برسیم به رشته کوه اسرار آمیز و زیبای قفقاز و من روبروی قله کازبک باشم. البته این پیشبینی درست از آب در نمیآید. باران بهاری گرجستان مثل نظام قانونی ایران غیرقابل پیشبینی است. مجبور میشویم روز اول برویم کازبک. لباسهای کوهنوردیمان را میپوشیم و سوار ون میشویم و از جاده رویایی و زیبای کازبکی رد میشویم و میرسیم به کازبک. از کوه بالا میرویم و یک جایی نزدیک کلیسای تثلیث مینشینیم. فلاسک را در میآورم که چایی بخوریم. مه جلوی قله کازبک را گرفته. در آستانه آغاز ۲۹ سالگی، من ، کازبک، علیرضا.
۲)
برجومی یک شهر وسط جنگل است. اینطوری که انگار جنگل باز شده و آدم افتاده است داخلش. اما قسمت خیلی قدیمی این جنگل در باغ گیاهشناسی برجومی قابل دسترسی است. درست روبروی در ورودی باغ گیاهشناسی، یک کاخ فیروزهای زیبا با معماری سنتی ایرانی است که عکس والیان و شاهان قاجار روی ایوانش میان آیینهکاریهای ایرانی میدرخشد. این سندی بر ضعف داف بودن ایرانیان در طول تاریخ است! ظاهرا یکی از شاهزادههای ایرانی برای تفریح به برجومی میآید و عاشق دختری گرجی میشود و این قصر کوچک را برای آن دختر گرجی میسازد که هر وقت گذرش به برجومی افتاد او را اینجا ببیند. البته برجومی از سالها قبل محل خوشگذرانی شاهزادهها و تزارهای روسی بوده. البته همینکه شعورشان میرسیده مثل بعضی آقازادههای فعلی جنگل را تخریب نکنند و برای "ویوی جنگل" در جنگلهای قدیمی مملکت "ویلای لاکچری" نسازند باز جای تقدیر دارد. برای رسیدن به این باغ دو راه وجود دارد: ورود عادی به باغ و جنگل نوردی تا بالای آن، یا با تله کابین وارد بالاترین قسمت جنگل شدن. تله کابین باغ گیاهشناسی برجومی با تصور عادی ما از تله کابین فرق میکند. یک کابین خیلی بزرگ است که بیمه جیزز محسوب میشود و هر لحظه ممکن است بیافتد وسط جنگل ها و ما هم مثل ریشه این درخت ها به تاریخ بپیوندیم! از میان درختها با توسل به مریم مقدس و جیزز و صاحب این آب و خاک(!) میگذریم و به بالای کوه میرسیم. زیرانداز و خوراکیها را پهن می کنیم و به وسعت سبز رو به رو خیره می شویم. گله گوسفندان مثل نقل در هر کجای مراتع پراکندهاند. غیر قابل شمارش مثل ستارهها. به علیرضا میگویم طبیعت ارتباط مستقیمی با دین دارد. انگار آدمهای ساکن سرسبزی بیشتر بهدنیال صاحب زیبایی و معنایی برای این زیبایی هستند. شاید یکی از دلایل مذهبی بودن گرجیها هم همین است. خورشید بالای سرمان است و باد ملایم بهاری میخورد روی صورتمان. کمی بعد شروع میکنیم به قدم زدن در جاده خلوت جنگلی. سال پیش تقریبا همین موقعها داشتیم در یک جاده جنگلی درست شبیه همین جاده در ایبلی آدا قدم میزدیم. باران میچکد روی صورتمان، مثل همان روز. جنگل نوردی را شروع میکنیم. از جنگل یک ساعتی میرویم پایین و میرسیم به حوضچهای که همان آب گرم معروف برجومی را دارد. میرویم داخل حوضچه و به آسمان نگاه میکنم. حوضچه خنک است و دور تا دور آسمان پیش رویم را جنگل گرفته است. شبیه نان دور خاچاپوری! باران شدید شروع میکند به باریدن. با علیرضا از حوضچه بیرون میآییم و می دویم زیر آلاچیق. لبخندم دوباره روی لبهایم کشیده میشود. زمان متوقف میشود. یک چراغ روشنی ته قلبم را وسط این سرما گرم میکند...
۳)
تفلیس یک شهر مینیاتوری قدیمی بلوک شرق است. درست است که پرچم اتحادیه اروپا همه جا بلند است، اما حقیقتا من در مردم تفلیس بیشتر مادربزرگها و پدربزرگهای ایرانی را میبینم. خانه مانانا که ما سوییت کناری بیرون از خانهاش را اجاره کردیم، ابتدای میدان آزادی و خیابان روستاولی ست. قصه ساختمانهای روستاولی از جذابترین قسمتهای سفر است. روستاولی را تا انتها میرویم که میرسد به میدان روستاولی. از آنجا به سمت رودخانه حرکت میکنیم و چند دقیقهای کتار رودخانه مینشینیم. برای علیرضا داستان دانوب خاکستری را تعریف میکنم و دوباره یادم میافتد چقدر دوست داشتم که شهر زندگیم رودخانه یا دریا داشته باشد. یک سری رستوران مامان بزرگی پیدا کردهایم که مزه غذای خانگی میدهد و باید اعتراف کنم وابسته غذاهای گرجی شدهام! این وقت از سال تفلیس زیبا پر است از گردشگران از کشورهای متفاوت. در خیابان با یک آقا و خانم آمریکایی حرف میزنیم، در کازبکی با یک گروهی از استرالیا- آلمان- روسیه و... همسفر هستیم و در محوطه کوه مادر جرجیا با یک گروه ترک روبرو میشویم. شب برای دیدن یک اجرای رقص گرجی میرویم. موقع برگشتن سر راه یک دونات کوچک اسمارتیزی میخریم. روی بالکن خانه قدیمی مانانا و مادرش مینشینیم و یک شمع قدیمی را می گذارم وسط دونات. دونات و شمع را میگذارم روی کلهام، چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم. آرزوهای زیاد، آرزوهای امیدوارانه. ساعت 12 میشود. شمع را در تاریکی بالکن مانانا فوت میکنم. آغاز 29 سالگی.