بسم الله
برای من پوشیدن پیراهن با جواب شلواری کلفت پوشش عادیای محسوب میشود. در ایران هم بیشتر وقتهایی که در شرکتهای خصوصی کار میکردم همینطور لباس میپوشیدم. اما در لباس پوشیدن عادی غیر رسمیام، همیشه یک طرحی را به لباسهایم اضافه میکنم. طرحهایی که هیچوقت فکر نکردم مناسب نیستند. یعنی حداقل در ایران که همه صدتا چیز طرح دار را همزمان با هم میپوشند (مثلا روسری چهارخانه با شومیز گلگلی!) عجیب نیست.
اما برای کسی که خودش به مدل لباس پوشیدنش اهمیت میدهد، قطعا پوشش آدمها از فرهنگهای متفاوت جالب است.
هتل ما در مرکز تاریخی شهر قرار دارد. درست همانجایی که بخش اروپایی به آسیایی وصل میشود. با ذوق به علیرضا میگویم پل گالاتا یکجور آشتی و پیوند میان سنت و مدرنیتهاست. با یک خندهای که میشناسمش میگوید "اوکی، ولی اونطرف پل هم تا وسطای شهر اروپایی محسوب میشه". بههرحال تلفیق خیال من و واقعگرایی او برای زندگی مشترکمان لازم است:))
اما نکته مهم این است که در محله ما، نه ایرانی دیده میشود و نه عربهای کشورهای خلیج فارس. از کجا این را میفهمم؟ غیر از زبان، از پوشش. اینجا کسی خیلی آرایش نمیکند، جز بعضی از خود ترکها و هموطنان عزیزم:)) انقدر که من درست در روز اول حضورم در استانبول، از اینکه یک رژ لب عادی دارم خجالت میکشم. خدا شاهد است که من در این چند وقت کنار بیت زندگی کردن این خجالت را نکشیدم:)) عربهای خلیج فارس هم مشخصند. خود ترکها علیرغم تصویر سریالهایشان یک قشر چادری جدی دارند که چادر دو قسمتی میپوشند. یک قسمت مقنعه بلند تقریبا تا پایین کمر که دستهایشان از زیر بیرون بیاید، یک قسمت هم دامن مشکی بلند تا روی کفش. اما عربهای حاشیه خلیج فارس اولا پوشیه میزنند و روسری و عبای بلند میپوشند، و دوما هیچوقت بدون مردی دیده نمیشوند. الگوریتمش اینجوری است که ۵،۶ تا زن پوشیه زده عرب+ یک مرد شکم دار با پیراهن روی شلوار.
هتل ما در قسمتی است که بیشتر توریستها از روسیه، اروپای شرقی و عربهای باقی کشورها (که بعضا یا حجاب ندارند یا شبیه من است حجابشان) هستند. به همین خاطر است که هم روسری گره زده من جلب توجه میکند که شبیه هیچ یک از باقی محجبهها نیست، هم گلگلی بودنش!
هوا خوب است و به تاسی از کتاب "استانبول، خاطرات و شهر" اورهان پاموک (که موقع رفرنس دادن هر بار به علیرضا تاکید میکنم پاموک برای این کتاب جایزه نوبل برده!) به علیرضا میگویم برویم تور بوسفر و بغاز. پاموک در آن کتاب تعریف میکند پدر و مادرش هر بار دعوایشان میشده، مادرش او و برادرش را بر میداشته و با کشتی میرفتند بوسفر و بغاز. مادرشان گریه میکرده و اینها شهر را تماشا میکردند.
تا حرکت کشتی یک ساعتی باقیست و تصمیم میگیریم از سمت کاباتاش برویم قصری که همین نزدیکی هست و بالای درش فارسی نوشته را ببینیم. چون هنوز وقت داریم کنار دریا مینشینیم، کازان دیبی با چای میخوریم و من به علیرضا میگویم حدس زدن ملیت آدمها از روی لباس پوشیدنشان جالب است. همینطور که حرف میزنیم نگاه یک خانم مسن اروپایی را به خودم احساس میکنم. سرم را به سمتش میچرخانم و میبینم با لبخند به روسریام خیره شده. بهش لبخندی میزنم و سرم را تکان میدهم. احتمالا یک اصالت انگلستانی دارد که گلهای روی روسریم او را یاد سرویس چایی خوری مادربزرگش میاندازد:))
اولین شب رسیدنمان اتفاقی بعد از کشف خوراکی فروشی خوشمزه آقای اخموی چاق، سر از خیابان استقلال و میدان تقسیم درآوردیم. شما حساب کن تجریش و ولیعصر. سر تا سر ایرانیهایی که من حداقل در خارج از ایران که فرصت تعامل با فرهنگهای دیگر هست، علاقهای به تکرار همان همیشگی ندارم. دچار یک شرم نیابتی هم در عین حال هستم:)) خود خیابان قشنگ است، من اما گالاتا و خلوتیاش را بیشتر دوست دارم. به علیرضا میگویم جاهایی که ایرانی زیاد هست را دوست ندارم. با همان خنده میگوید "آهان، مثلا ایران؟:))"
گره روسری گلگلیام را میان خنده محکم میکنم و دستش را از میان جمعیت میکشم که برگردیم گالاتا، پیش همان آقای اروپایی و دوست دختر آسیای شرقی اش!