کوچک که بودم سالی یکبار تابستانها میرفتیم نکا. یک شهر ساحلی نزدیک ساری. دریا برای من آنجا بود. تا اینکه یکبار پدرم باید ماموریت میرفت بندرعباس و بهعادت همیشه من و مادرم را هم با خودش برد. از بندر سوار اتوبوس دریایی شدیم و رفتیم قشم. این اولین مواجه من با "اقیانوس" بود. بعد از آن چند دریای دیگر را هم دیدم: مدیترانه، مارمارای، اقیانوس هند، اقیانوس آرام... . یک روز صبح در ساحل خنجیری جزیره هنگام از خواب بلند شدم، طلوع آفتاب را دیدم و با خودم فکر کردم چر انقدر دریا برای من خوشحال کننده است؟ چرا دریا انگار غمهای مرا میگیرد و در خودش حل میکند و یک نرگس خوشحال تحویل میدهد؟ چرا دریا انقدر برای من دوست خوبیست؟ بعد از این همه مواجهه با دریا و حتی زندگی موقت در جوار آن، ممکن است این جواب برای این مجموعه سئوالها درست باشد: "چون زندگی برای من شبیه یک سفر دریایی است". من این سفر را از یک ساحل نا آرام شروع کردهام، ساحلی که از ابتدا مدام درگیر طوفان و گرداب بود. پشت سر هم در گرداب افتادم و مجبور شدم که قوی باشم و خودم را دوباره به کشتی برگردانم. مجبور شدم کشتی را بزرگتر کنم. برای خودم سرپناهی پیدا کنم. در میان دریا هیچ قطعیتی برای پیدا کردن مسیر و زنده ماندن وجود ندارد. آدم میخواهد برود جلو ولی نمیداند جلو کدام ور است! مجبور شدم پناه ببرم و باور کنم که کسی هست که مسیر را میداند و مرا هم می بیند؛ و امیدوار باشم انقدر برایش مهم باشم که اگر داشتم میافتادم داخل گرداب، قوانین دریا را برای من تغییر بدهد [قوانینی که من و همه انسانها ازشان اطلاعات کمی داریم]. هنوز و در آستانه پایان سی سالگی، نمیدانم مقصد این سفر دریایی کجاست و این لنگر لامصب را در کدام ساحل باید در آب بیاندازم. اما دلخوشیام در این دریا، جزیرههاییست که میان سفر در آنها توقف کردهام. جزیرههای سرسبز و زیبا، پر از درخت و آبشار و میوههای خوشمزه. جزیره کتاب خواندنها، جزیره درس خواندنها، جزیره انتخاب مسیر کاری که دوستش دارم، جزیره عشق ورزیدن بیشتر و بیشتر به خانوادهام، جزیره دوست داشتن و همسفر شدن. اما یکی از مهمترین این جزیرهها، جزیره دوستی است. من در جزیرههای دوستی زیاد توقف داشتهام. یک وقتهایی از خودم پرسیدهام خب ادامه سفر دریایی چه؟ نکند این توقفهای زیاد حواسم را از سفر پرت کند؟ نکند نرسم به آن ساحلی که نمیدانم نامش چیست و کجاست و لنگر بیاندازم؟ اما هربار به خودم جواب دادم از کجا معلوم فردایی بعد از امروز باشد که نفسی در هوای این جزیره تازه نکنم و زیر سایه درختهایش چشمهایم را نبندم؟ از کجا معلوم فردا در مسیر به گردابی نخورم و برای همیشه در عمق این دریا دفن شوم بدون اینکه غبار غمی که دیدم را از چهره دوستی پاک کرده باشم یا دست دوست دیگرم را فشرده باشم و سرم را با غصههایم روی شانهاش گذاشته باشم؟ "دوستی" یک حال خوب مدام است. حالی که باعث می شود بتوانم سختی های مسیر را تاب بیاورم. یک شبهایی که تکرار نمیشود. حال خوبی که اگر ازش بگذرم معلوم نیست دوباره کی میتوانم تجربهاش کنم، یا اصلا میتوانم تجربهاش کنم یا نه! چشم دوختن به اقیانوس پیش رو هم ترسناک است و هم اضطراب آور. من اما در این سی سال وابسته آبی دوردست این دریا شده ام، وابسته زیبایی زندگی. اما روزهای سخت سفر دریایی پیش رو را این جزیرهها زیبا کرده. گاهی در این جزیرهها زیاد توقف میکنم، گاهی هم میدانم عمق توقف در این جزیره زیاد طول نمیکشد و قدر یک شب کوتاه مهمانی قرار است رنج سفر آسان شود. در هر حال جزیرهها دلخوشی این دریا هستند. گاهی که به دریا خیرهام با خودم فکر میکنم شاید تمام این سفر توقف در همین جزیرهها باشد. برای همین است که همه آدم ها علی رغم سختی به سفر خود ادامه میدهند: به امید دیدن جزیرههای دیگر و توقف در آن. آن ساحل، آبی دوردست اقیانوس و جزیرهها همه دلیلهای منطقیای برای ادامه دادن زندگیام میدهند. جزیرهها حس نوع دوستی انسانی را درم زنده نگهمیدارند و خستگی سفر را آسان میکنند، ساحل جایی است که به امید آن سفر میکنم و آبی دوردست اقیانوس با طوفانها و بلاهای ناشناخته پیش رو، ایمانم را قوی نگه میدارد. گاهی یواشکی بدون اینکه خودم بشنوم با خودم فکر میکنم شاید بهانه همه سفر و آن ساحل دور همین جزیرهها هستند. بعد آرام به دریا نگاه میکنم و یاد آن بیتی میافتم که خواهرم هر از گاهی زمزمه میکرد: موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانهایست، رفتن رسیدن است...