نرگس نقشی
نرگس نقشی
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

سفیدآبی

در پاسخ به این سئوال که «حالا چرا مسقط؟» باید بگویم که راستش خودم هم نمی‌دانم! یک عصری که خیلی دلمان می‌خواست یک سفر دو نفره برویم، داشتم بلیط‌ها و بومگردی‌ها را چک می‌کردم، فاز سه برق از کله‌ام پرید که چرا انقدر برای این سه روز تعطیلی هزینه‌ها زیاد شده؟ داشتم به شوخی قیمت بلیط کیش و بومگردی فیروزکوه را می‌گفتم که علیرضا گفت: "خب اگر انقدر گرونه بریم عمان!" هنوز هم نمی‌دانم آن شب چه شد که رفتیم پاسپورت‌ها را برداشتیم و همان شب هم بلیط ارزان خریدیم که تقریبا هم قیمت همان کیش بود! اما همان باعث شد که قصه‌های عمان، به قصه‌هایی که می‌دانیم اضافه شود.

سلام بر کشور لاکچری و رفاه

هر یک ریال عمان، یک میلیون و ششصد هزار ریال ایران است! من یاد گرفته ام که در خارج از ایران در جهت تمدد اعصاب خیلی عددها را به ریال تبدیل نکنم، اما در عمان واقعا نمی‌شود این کار را نکرد. وقتی 100 دلار تحویل می‌دهی و 38 ریال عمان تحویل می‌گیری! به‌طرز عجیبی همه چیز در عمان بر اساس یک سبک زندگی لاکچری طراحی شده است. این‌طور که چیزی به نام حمل و نقل عمومی خیلی وجود ندارد. شهر برای تردد با ماشین شخصی طراحی شده و انصافا که چه اتوبان‌ها و شهرسازی‌ای اسماعیل!

بعلاوه که در عمان چیزی به نام هاستل خیلی وجود ندارد. پیشفرض این است که توریست هتل می‌رود و از خدمات هتل‌های لاکچری مسقط استفاده می‌کند. تنها چند هاستل ایرانی وجود دارد و افتضاح‎‌ترین تجربه از هاستل را به شما ارائه می‌دهد! طوری که صد رحمت به هاستل‌های هند! ما برای دو شب یک هاستل ایرانی رزرو کردیم و خب ای کاش که همان هتل را انتخاب می‌کردیم. یا مثلا کاش عمانی بودیم!

خلاصه که احتمالا اگر یک عمانی یک وقتی سر از تهران در بیاورد زیر یک هفته باید یک قبر خوب در بهشت زهرا برایش رزرو کنیم، چون انقدر به رفاه و خلوتی و زندگی لاکچری عادت دارد که در خیابان‌های پر از دود و ترافیک و بی آر تی و متروهای تهران سکته قلبی می‌کند!

درباره صبح جمعه در مسقط
درباره صبح جمعه در مسقط


سلام فیتوپلانگتون، سلام فیتوپلانگتون‌ها!

قبل از رفتن از صبورا می‌پرسیم که دو روز و نیم برای دیدن مسقط کافیست؟ یک حساب سر انگشتی می‌کند و می‌گوید خوبست. اما آن دو روز و نیم تعطیلات عید فطر است و دیدن عید فطر به عنوان عید اصلی یک کشور واقعا مسلمان! خودش می‌تواند یک دلیل برای سفر باشد. خیابان‌ها و منطقه الموج پر از چراغانی است و مراسم‌ها بعد از اذان شروع می‌شوند. قبلش می‌رویم ساحل السیب و بساط پیک نیک می‌بریم. نشسته‌ایم که یک سری آنطرف شروع می‌کنند به خواندن و عربی رقصیدن کنار دریا. دریا بی‌نهایت است، خورشید پشت ابرهاست و عید است! این وسط یک سری هموطن هم می‌آیند و شروع می‌کنند به رقصیدن با عرب‌ها و بعد هم آهنگ بندری از اسپیکر آن‌ها می‌گذارند. صحنه شادیست، اما ما خوشحال نیستیم.

در نظرها نوشته که برای دیدن فیتوپلانگتون باید برویم سمت ساحل المرجان در شرق مسقط، ما اما غرب هستیم و می‌خواهیم برویم مراسم الموج را ببینیم. مراسم غیر رسمی رقص عربی تمام می‌شود و هوا تاریک می‌شود. دریا مواج‌تر شده و چند جوان عرب دارند والیبال ساحلی بازی می‌کنند. یکدفعه یک چیزهایی بین موج‌ها می‌درخشد. فکر می‌کنم خیال کرده‌ام. دهانم را باز می‌کنم که با علیرضا بگویم فکر کردم فیتوپلانگتون دیدم که دوباره در موج بعدی یک خط سبز روشن می‌شود. انگار که یک ریسه لامپ LED سبز وسط دریا روشن کرده باشند. فیتوپلانکتون‌ها زیاد و زیادتر می‌شوند و من از ته دلم می‌خندم. انگار که شب روشن شده باشد.

به دریا بیُفتُم
به دریا بیُفتُم


قدم زدن روی تاریخ

یک عده از زمین شناسان معتقدند عمان قدیمی‌ترین خشکی زمین است. عمان جنگ‌های زیادی را به خودش دیده. از حیث نژادی علی‌رغم چیزی که به‌نظر می‌رسد، نژاد غالب عمانی‌ها بلوچ بوده. درواقع مسقط درست در نقطه قرینه چابهار روی نفشه قرار گرفته است. شاید با دو ساعت قایق سواری بشود از چابهار به مسقط رسید، اما اینکه چقدر طول می‌کشد چابهار به مسقط برسد را نمی‌دانم! مطرح و قلعه پرتغالی‌ها همان قسمت قدیمی مسقط است. تا قلعه می‌رویم و از خیابان خلوت مطرح می‌گذریم و تا به قصر علم برسیم. دریا آبی آبیست. از یک تپه کنار یک ویلای سفید بالا می‌رویم که دریا را بهتر ببینیم. دریا آبیست و خانه‌ها سفیدند. شبیه سنتورینی. بر می‌گردیم به مطرح. یک رستوران قدیمی پیدا می‌کنیم که رو به ساحل و خیابان مطرح یک میز خالی در بالکن دارد.

رستوران شبیه رستورانی است که در جزیره مینو رفته‌ایم. اتاق‌های جدا برای هر خانواده با میز روی زمین و دو فضای مشترک. در بالکن می‌نشینیم و شوا و ماهی مخصوصشان را سفارش می‌دهیم. شوا کمی مزه خاک می‌دهد که امیدوارم بعد از بیرون آوردن گوشتش از زیر خاک خوب تمیزش کرده باشند! در بازار مطرح قدم می‌زنیم. عصر شده و همه آمده‌اند بیرون. دست‌سازه‌های ایرانی اینجا خوب مشتری‌های اروپایی دارد، خصوصا فرش ایرانی... یک مغازه خرت و پرت فروشی پیدا می‌کنیم که بامزه‌است. انگار صاحب مغازه گوشه کنار خانه خودش و جد و آبادش را تکانده و هر چه خرت و پرت بوده، از تسبیح قدیمی تا انگشتر و سنگ را آورده این وسط. گشتن در مغازه بامزه است.

مطرح زیبا
مطرح زیبا


غروب می‌رویم ساحل قرم. عصر پنجشنبه است و همه اهالی عمان آمده‌اند. جای پارک پیدا کردن سخت است. زیر انداز را پهن می‌کنیم. می‌روم پاهایم را می‌کنم در آب و به آدم‌ها نگاه می‌کنم. کمتر زن عرب میینم. این زنان به‌نظر می‌رسد که مهاجر باشند. فاصله بیان آن دورانی که عمانی‌ها برای کار به زنگبار می‌رفتند و دورانی که آفریقایی‌ها، پاکستانی‌ها و متاسفانه حتی ایرانی‌ها برای کار به عمان می‌آیند خیلی نیست و احتمالا این‌ها معجزه سلطان قابوس است. آفتاب غروب می‌کند، همه چیز آرام است. آدم‌ها کم کم از ساحل دور می‌شوند و من به فاصله‌ها فکر می‌کنم و زیر لب می‌خوانم ما خسته از این روزهای بی‌قراریم...

گرمِ گرمم ریشه دارم

عمانی‌ها حوصله زیاد دارند و مهمان نوزاند. شاید لازم باشد نظریه تاثیر آب و هوا بر فرهنگ را قوی‌تر کنم. رانندگی در عمان با صبر و حوصله انجام می‌شود، کسی عجله ندارد. اگر کسی هم بد رانندگی کند احتمالا می‌توان گفت که ایرانی است! یکبار یک ربع در صف چنج صرافی می‌ایستیم. زندگی در کنار دریا شاید انسان را صبورتر و خوش گذران‌تر می‌کند! زندگی در عمان در نه ماه از سال خیلی سخت است. برای همین خیلی فضای تفریحی سرباز نمی‌بینیم، و همینطور زیرساخت سایبری داغان، خیلی داغان! در عوض مال‌های فراوان و تخفیف‌های عید فطر که قیمت‌ها را تقریبا نصف کرده چشمک می‌زند!

در خیابان‌های منتهی به دریا
در خیابان‌های منتهی به دریا

عید مبروک!

زمانی که سفر کرده‌ایم عید فطر است. مهمترین عید عمانی‌ها. خیابان‌ها را ریسه کشیده‌اند و همه جا تخفیف است. یک صبح می‌رویم مسجد سلطان قابوس. مسلمان‌های زیادی آنجایند. ما می‌ترسیم که به پوشش من گیر بدهند، اما ظاهرا مسلمانی هر جایی غیر از ایران با چیزی که ما در ایران تجربه می‌کنیم متفاوت است! هر کسی را می‌بینیم بهمان لبخند می‌زند. آدم‌ها نزدیک می‌شوند و می‌گویند عید مبروک. جواب می‌دهیم عید شما هم مبروک! کسی به مسلمانی کس دیگر اعتراضی ندارد، به وضو گرفتنش و حجابش فضولی نمی‌کند! این یک تجربه طلایی برای کسی است که از مسلمانی در کشور خودش جز وحشت چیز دیگری نصیبش نمی‌شود...


خلاصه که عیدمان در یک شهر آرام سفیدآبی مبروک شد! "ایشالا سال بعد همین جمع مسجد وکیل!"


عمانمسقطدریا
در همه روزهایی که ماده و قانون می‌خواندم، پایم روی زمین بود و کله‌ام توی هوا. اینجا هم جستارهای کوتاه می‌نویسم از زندگی‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید