نرگس نقشی
نرگس نقشی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

شب، سکوت، مورمانسک

بعضی خاطره‌های بچگی بو دارند. نه به این معنا که مشکوکند، به این معنا که یک بو آدم را پرت می‌کند به یک خاطره قدیمی. مثلا بوی نارنگی روی بخاری که آدم را یاد مدرسه می‌اندازد. یا بوی اسفند که خاطره دسته‌های سینه زنی قدیمی را زنده می‌کند. اما یک شهر سرد قطبی که خورشیدش ساعت ۱۰ و ۱۰ دقیقه طلوع می‌کند و ساعت ۱۶ غروب، برای من بو ندارد، صدا دارد.

ناب‌ترین تجربه‌هایی که در سفرها داشته‌ام مواجهه یکهویی بوده. یعنی بدون هیچ اطلاعات و تحقیقی پایم را در یک سرزمینی می‌گذاشتم که برایم ناشناخته بوده و هیچ اطلاعاتی از آن نداشتم. اینطوری شروع می‌کنم به کشف کردن کم کم شهر. بعد سعی می‌کنم با شهر دوست شوم. آخرش هم که دارم ازش جدا می‌شوم، نمی‌خواهم ازش جدا شوم! مورمانسک یکی از این شهرها بود.

وقتی قرار شد به قطب سفر کنیم،‌هیچ ایده‌ای از یک شهر قطبی نداشتم. تنها چیزی که داشتم یک نقشه بود که یکی از دوستانمان فرستاده بود و نوشته بود: «بچه‌ها خود قطبین!» یک شهر قطبی چه شکلی است؟ نمی‌دانستم. البته قضیه اسکیمو و ایگلو و این‌ها که کنسل بود، در قطب هم آدم‌ها لابد زندگی شهری داشتند. اما اینکه این زندگی چطور است رازی بود که باید کشفش می‌کردم.

هویت بصری هواپیمایی‌ای که ما را به مورمانسک رساند ترکیب سبز چمنی و سبز فسفری مایل به زرد بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید جنگل‌های انبوه روسیه بود. چیزی که حدود ۲/۳ مساحت روسیه را فراگرفته و تقریبا آن قسمت‌ها را غیرقابل سکونت کرده (البته به این مساحت غیر قابل سکونت باید آب‌های سرزمینی و آب‌های منطقه انحصاری تجاری اقتصادی (روی هم ۲۱۲ مایل از هر نقطه خط ساحلی) را هم اضافه کرد). اما بعدتر بنابر قاعده ایهام تناسب یا به قول حقوقی‌ها اماره موجود (!) فقط یک دلیل برای این هویت بصری پیدا کردم:‌ شفق قطبی! چیزی که شوق دیدنش ما را تا مورمانسک برده بود.

از هواپیما که پیاده شدیم امکانات فرودگاه مورمانسک مرا یاد فرودگاه بیرجند انداخت. و یا حتی فرودگاه رامسر! یک فرودگاه بسیار کوچک با یک سالن ترانزیت کوچک و گیت بازرسی چمدان. ما با خودمان برای این چند روز کنسرو داشتیم و راهنمایمان گفته بود ممکن است به کنسروها شک کنند. بعلاوه لازم بود که اطلاعات پاسپورت و ویزا را قبل از آمدن به پلیس فدرال بدهیم. دلیلش همان پاسخ همیشگی است: وطنی که سر نخواستنش بین ملتش دعواست! مورمانسک نزدیکترین نقطه مسکونی به قطب شمال است و یک مرز جنگلی با نروژ دارد. هموطنان عزیزمان به بهانه دیدن شفق قطبی به مورمانسک سفر می‌کنند و خیال می‌کنند به راحتی می‌توانند از باقی مانده ارتش سگ جان شوروی عبور کنند و بروند نروژ! در این حد این قضیه رایج بوده که چندسال پیش چندنفر از روس‌های خوش ذوق و خلاق یک تابلو در خارج از شهر مورمانسک درست می‌کنند و رویش می‌نویسند:‌ « به نروژ خوش آمدید». بعد هموطنان جان را دم آن تابلو رها می‌کنند و می‌گویند از روسیه خارج شدیم. آن‌ها هم خوشحال می‌روند تا به یک آبادی برسند و درخواست پناهندگی بدهند که با رسیدن به مرزبانی می‌فهمند از خودشان زرنگ‌تر هم در جهان هست!

گیت بازرسی کوله کوچک دو نفره ما را نگشت اما چمدان همسفرمان را گشت. من با تعجب از پنجره سالن ترانزیت به بیرون نگاه می‌کردم. تا چشم کار می‌کرد سفیدی بود. آدم‌ها هم مثل مورچه‌هایی که افتاده باشند در ظرف شیر میان برف‌ها این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. تا اینجای کار قابل تصور بود. اما جاده عریضی که دو طرفش جنگل بزرگ کاج باشد و روی همه‌شان برف را نه! مبهوت بودم و انگار یکدفعه افتاده بودم وسط یکی از نقاشی همین روس‌ها. روس‌هایی که چیز زیادی از فرهنگشان نمی‌دانستم و هر چه که می‌دانستم، تاریخ سیاسی بود.

«برویم بیرون؟» رسیده و نرسیده به هاستل این سئوال مرتضی بود. درواقع سئوال این‌طوری درست‌تر بود که چرا نرویم؟ و این سئوال را تا شب آخری که در مورمانسک بودیم تکرار کرد. ۷ لایه لباس را پوشیدیم و بند پوتین‌ها را محکم کردیم و از هاستل زدیم بیرون. کل مورمانسک یک خیابان بود اندازه خیابان کریمخان! یک اتوبوس برقی هم طول آن را طی می‌کرد که البته قدم زدن تا میدان اصلی شهر هم زمان چندانی نمی‌برد. رستوران‌ها نهایتا تا ساعت ۱۰ کار می‌کردند. بعد شهر در یک سکوت سرد می‌رفت. دلم می‌خواست بدانم پشت هر کدام از پنجره‌ها آدم‌های مورمانسک چطور زندگی می‌کنند؟ مثلا وقتی خیلی روز است یا وقتی خیلی شب است زندگیشان چطور می‌گذرد؟

برنامه هر چهار شبی که مورمانسک بودیم همین بود. رسیده به هتل یا نرسیده لباس می‌پوشیدیم و می‌زدیم بیرون. شب‌های طولانی، آدم‌های آرام، کوچه‌های خلوت و سکوت و سکوت و سکوت. این‌ها واضح‌ترین چیزهایی است که از مورمانسک در خاطرم مانده. تمام آن سکوت را یک چیز می‌شکست. صدایی که تکرارش را در تهران و هیچ کجای دیگر به یاد نمی‌آورم. صدای خش خش پوتین‌هایمان در برف‌های تازه. صدای راه رفتن‌های چندنفره‌مان توی پیاده‌رو.

آخرین روزی که مورمانسک بودیم، صبحش بار و بندیل را جمع کردیم که برویم شهر را ببینیم و بعد هم برویم مسکو. برای اولین بار خوردیم به شلوغی روز. دانشجوها و دانش‌آموزانی که داشتند تازه تازه می‌رفتند سر کلاس‌هایشان. صدای خش خش که زیاد شد، همان لحظه فهمیدم آن خلوت انس شب‌های طولانی مورمانسک تمام شده. به زودی از این همه سکوت و شب به روز و شلوغی می‌رویم و همه آن سرخوشی‌های شبانه و صدای مورمانسک در حد خاطره خواهد ماند. جایی که شب‌های طولانی داشت و سرما، اما یک تجربه تکرار نشدنی: خش‌ خش صدای پا در سکوت شب‌ها.

شب های مورمانسک
شب های مورمانسک



شفق قطبیسفرنامهروسیه
در همه روزهایی که ماده و قانون می‌خواندم، پایم روی زمین بود و کله‌ام توی هوا. اینجا هم جستارهای کوتاه می‌نویسم از زندگی‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید