نرگس نقشی
نرگس نقشی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

چند روایت کوتاه از سنت پطرزبورگ

بسم الله

به‌نظر من هنوز یکی از بهترین فیلم‌های کمدی فارسی سنت پطرزبوگ است. اولین مواجهه من در کودکی با سنت پطرزبورگ همین فیلم بود. برای همین هنوز سنت پطرزبورگ مرا یاد 7،8، باقرزاده 9 می‌اندازد! در ادبیات روسیه سنت پطرزبورگ جایی شبیه شیراز است، هم مرکز تاریخ و ادبیات و هنر بوده و هم مرکز سیاست. اما در بیشتر تصویرهایی که از سنت پطرزبورگ در این کتابها هست، سنت پطرزبورگ در میان سرماست. چهار روز زندگی در سنت پطرزبوگ یخ زده برای من چند خاطره کوتاه اما جذاب دارد. شهری که به اندازه سرمای سوزانش، در خیابان‌هایش قصه پراکنده‌اند.

جنگ نزدیک است!

نه فقط در سنت پطرزبورگ، در کل زمان حضورمان در روسیه و حتی قبل از سفر، به این فکر می‌کردم که روسیه اولین کشور در حال جنگیست که به آن مسافرت می‌کنم. البته یکبار دم دم های ظهور داعش هم به عراق سفر کرده بودم. چهره عراق آن روزها، خصوصا جاده بغداد به کرکوک در التهاب و جنگ بود. با اینکه داعش خیلی وقت بود که از موصل رفته بود اما هنوز در حال عملیات بود. چهره روسیه اما متفاوت است. مردم عموما در ساعت‌های کاری تنها و سریع در حرکت هستند. علاقه‌ای به ارتباط با هم در مسیر مترو یا اتوبوس ندارند. شاید هم یکی از دلایلش سرما باشد. در مورمانسک تلوزیون‌های بزرگی در میدان اصلی بود که فیلم‌های ارتش در حال جنگ با اوکراین را نشان میداد. در یکی از خیابان‌های اصلی مسکو که پاتوق هنرمندان است (چیزی شبیه خیابان استقلال استانبول) هم عکس‌هایی از تاریخ جنگ روسیه و اکراین بود که زیرش به روسی کپشن نوشته شده بود. درست است که روسیه پس از فروپاشی هویت جدید جمهوری را برای خودش انتخاب کرده است، اما شاید این یکی از اشتراکاتی است که هر از گاهی مرا به یاد ایران می‌اندازد. روسیه سال‌هاست که دیگر دولت اتحادیه جمهوری‌های کمونیست نیست، اما در معماری شهر و احتمالا نظام اداری، رد پای یک رژیم سوسیالیست حس می‌شود. پله‌های زیاد و مردمی که همیشه در حال کار کردنند، یا پیرمرد و پیرزن‌هایی که کارهای ساده و یدی مثل ایستادن کنار باجه‌های شارژ کارت بلیط مترو را انجام می‌دهند. خلاصه اینکه شاید بشود یک ملت را از درون یک رژیم توتالیتر که بعد از انقلاب به قول واتسالاف هاول تبدیل به یک رژیم پسا توتالیتر شده بیرون کشید، اما یک رژیم توتالیتر که بعد از انقلاب تبدیل به یک رژیم پسا توتالیتر شده را از درون یک ملت نه!

کلاهت را بردار!

اولین کلیسای جدی ارتودکسی که در روسیه می‌رویم مورمانسک است. قبل از این یک کلیسا در ترکیه رفته بودیم که کاتولیک بود و مراسمی هم در آن اجرا نمی‌شد. علیرضا و مرتضی می‌گویند که کلیسا بسته است. من اما اصرار دارم که صبح چرا باید کلیسا تعطیل باشد؟ در را باز می‌کنم. کمی جلوتر خانمی ایستاده که بهمان سه تا شمع می‌دهد. کلیسا کوچک است و پر از نقاشی‌هایی که علیرضا بعدا نسبت بهشان اعتراض دارد که: مریمشان زشت است! بهش می‌گویم که اتفاقا این نزدیکترین تصویر به روایات از مریم و مسیح است! چهره شرقی و خاورمیانه‌ای. فضای کلیسا نقلی و بامزه است. اصلا نیمکت ندارد و چند پایه برای روشن کردن شمع هست. داریم فضا را برانداز می‌کنیم که یک پیرزن نخودی تپل سمت علیرضا و مرتضی می‌آید و با پانتومیم ناقصی می‌فهماند که کلاهتان را بردارید. آخرین کلیسایی که می‌رویم کازان در سنت پطرزبورگ است. آنجا هم دم در اصرار دارند که علیرضا کلاهش را بردارد و به زن‌ها می‌گویند که روسری سرشان کنند. مناسک چیز عجیبی است. یاد یهودی‌ها می افتم که بر اساس آیه کتاب عهد عتیق برای اینکه سرشان را از آسمان حفظ کنند کلاه سر می‌کنند. و یاد اسلام که در بعضی روایات، حجاب را برای زنان واجب می‌داند. روی صندلی‌های کنار دیوار کازان نشسته‌ام و علیرضا رفته عکاسی کند. یاد عبارتی از غزلیات سلیمان در تورات می‌افتم: ادیان در ابتدا یکی بودند و خدای همگان یکی بود...

کلیسای کوچک مورمانسک
کلیسای کوچک مورمانسک


شنل، باران، نفسکی

شاید عجیب باشد که آدم اسم نیکولای گوگول را برای اولین بار در یک کتاب از جومپا لاهیری بخواند، ولی من اولین بار آنجا با شخصیتی آشنا شدم که پدر و مادرش عاشق نیکولای گوگول بودند و اسمش را به این خاطر گذاشته بودند "گوگول"! داستان شنل یکی از داستان‌های معروف گوگول است که من خیلی دوستش دارم. ظرافت در روایت و طنز پنهان و در عین‌حال کنایه‌های بی‌پروا به نظام سوسیالیستی که برای بقیه مالکیت اشتراکی می‌خواهد و برای خودش مالکیت غیر قابل توکیل، این داستان کوتاه را برایم دوست داشتنی‌تر از خود قصه می‌کند. هیچوقت آن را کامل نخوانده بودم. با علیرضا نفسکی را تا میانه قدم می‌زنیم و بعد او می‌رود خانه که به کارهایش برسد. کافه‌ای رو به نفسکی پیدا می‌کنم و شیرینی‌ای شبه پای آلبالو که خیلی هم خوشمزه است با قهوه سفارش می‌دهم. شنل را باز می کنم و شروع می‌کنم به خواندن. حالا درست احساس می‌کنم نفسکی سال ۱۸۰۰ روبروی من است. مردم از سرکار خسته به خانه بر می‌گردند و احتمالا به این فکر می کنند که چرا حقوقشان خرج زندگیشان را نمی‌دهد و باید کاری کننند. باران می‌آید. شنل تمام می‌شود. نفسکی را تا خانه قدم می‌زنم. علیرضا می گوید چکار کردی؟ می‌گویم در نفسکی ۱۸۰۰ با آکاکی آکاکیویچ قدم زدم!

خوبان پارسی گوی، بخشندگان عمرند

یک بخش مهمی از تجربه‌هایم در سنت پطرزبورگ به مامورین چک بلیط اتوبوس بر می‌گردد. در اتوبوس‌های روسیه بلیط داخل اتوبوس فروخته می‌شود. یا کارت مترو داری و استفاده می‌کنی یا پول نقد می‌دهی و بلیط می‌خری. شغل خسته کننده‌ای به‌نظر می‌آید. صبح باید سوار مترو شوی و چک کنی چه کسی سوار می‌شود. اما به‌نظر می‌رسد این شغل را شهرداری سنت پطرزبورگ به مهاجران داده. اولین بار که حواسم جلب این موضوع می‌شود، زن عرب سوری است که خسته روی یکی از صندلی‌های اتوبوسی که از کاخ کاترین بر می‌گردد نشسته است. زن در خودش است و غمی توی چهره‌اش مشخص است. با خودم خیال می‌کنم از حلب آمده یا از دمشق؟ از معارضین است و از دست اسد فرار کرده یا از دست داعش؟ به جنگ فکر می‌کنم، و تمام قصه‌هایی که درست می‌کند.

یک شب که داریم از مارینسکی و دیدن آن باله معروف پارک بر می‌گردیم، سوار اتوبوسی می‌شویم که ما را از در مارینسکی به خانه می‌رساند. مرد بلیط فروش اول می‌آید و پول می‌گیرد. می‌رود آنطرف اتوبوس و بر می‌گردد. انگار چیزی برای گفتن دارد. نزدیکمان می‌شود و به روسی چیزی می‌پرسد. به انگلیسی می‌گوییم روسی بلد نیستیم. به انگلیسی می‌پرسد اهل کجایید؟ می‌گوییم ایران. یکدفعه گل از گلش می‌شکفد و به فارسی می‌گوید: پس از سرزمین حافظ هستید. او اولین تاجیکی نیست که می‌بینیم. یک شب در مسکو در خیابان آربات توی یک رستوران هم پسرک گارسون موقع رد شدن از جلوی میزمان مدام زیر چشمی نگاهمان می‌کرد. وقتی بلند شدیم که برویم آمد و گفت نوش جان! برگشتیم و گفتیم شما ایرانی هستید؟ گفت نه من تاجیکم. آقای بلیط فروش که خیلی خوب حافظ و سعدی را می‌شناخت دومین هم صحبت فارسی ما بود. تا خانه با هم حافظ خواندیم و مدام گفت فارسی شیرین‌ترین زبانیست که بلد است. مسافرها به آوای ما گوش می‌دادند و سکوت شب این آوا را دلنشین‌تر می‌کرد. نزدیک‌های خانه بودیم که بعد از یک سکوت طولانی، رو کرد سمتمان و خواند:

خوبان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را...


خلسه کوک‌های قبل از اجرا

نمی‌دانم بقیه آدم‌ها هم آرزوهای کوچک دست نیافتنی دارند یا نه. و نمی‌دانم که بقیه هم اگر یک روزی به این آرزوها برسند مثل من قند توی دلشان آب می‌شود یا نه. مثل دیدن شفق قطبی، هایکینگ در شته کوه قفقاز و مثلا دیدن یک اجرای باله در مارینسکی. ماریسنکی یک نویسنده و کارگردان معروف قدیمی در روسیه است. ساختمان تئاتر ماریسنکی انقدر زیباست که می‌شود به تنهایی از آن لذت برد. قبل از رفتن به تئاتر بلیط را چک می‌کنیم که ببینیم چیزی به عنوان درس کد لازم است داشته باشیم یا نه. از اتوبوس که پیاده می‌شویم لبخند روی لبهایم بزرگتر می‌شود که از ابتدای شب روی لبهایم است. چشمهایم برق می‌زند و داخل صف ورود به مارینسکی خیره می‌شوم. باورم نمی‌شود که نه تنها جلوی مارینسکی‌ام، بلکه قرار است یک درام معروف باله را هم در آن ببینم. وارد می‌شویم و باید لباسهای رویمان را تحویل بدهیم. لازم دارم کاتالوگ این اجرا را به کلکسیون کاتالوگ‌هایم اضافه کنم، اما اینجا باید کاتالوگ را بخری. کاتالوگ را می‌خریم و وارد سالن اسرار آمیز می‌شویم. بلیطمان بالکن است. آبی درباری سالن را غرق کرده و گچکاری طلایی هم مثل ماهی میانش می‌درخشند. مردم بیشتر لباس شب پوشیده‌اند. معماری ساختمان شبیه به تالار وحدت است، اما استانداردتر. جایگاه ویژه‌اش هم مانند تالار وحدت میان طبقات قرار گرفته. ارکستر پایین صحنه آماده اجرا می‌شود. هزار پروانه توی دلم روشن است. چشمانم را می‌بندم و با خودم فکر می‌کنم چقدر دلم برای این لحظه تنگ شده بود. خش خش کوک سازها قبل از اجرا، هیجان شروع یک نمایش که قرار است 2 ساعتی مرا از روی زمین بلند کند و با خودش ببرد به سرزمین خیال. چراغ‌ها خاموش می‌شود. صحنه آماده اجراست. من حالا درست وسط یکی دیگر از این آرزوهای کوچکم. لبخند روی لبم کشدارتر می‌شود و منتظر می‌شوم موج، غرقم کند.

مارینسکی عزیز
مارینسکی عزیز


سفرنامهروسیه
در همه روزهایی که ماده و قانون می‌خواندم، پایم روی زمین بود و کله‌ام توی هوا. اینجا هم جستارهای کوتاه می‌نویسم از زندگی‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید