موهایش بلند بود ولی دوستشان نداشت ،همیشه ناخنهای کوتاهش بدون لاکبی روح بر انگشتانش نقش بسته بود، گریه کردن را بلد نبودو بهتر بگویم به دیگران همیشه چشمان پرقدرتش رامعرفی میکرد چشمانی ک احساس درآنها مرده بود.حامی تمام دوستان و خانواده اش بود و اجازه نمیداد اسیبی ازدیگری به آنان وارد شود. شوخ و سرحال بود و همه دوست داشتند درکنارش باشند اما شاید دیگران درکنارش شاد بودند اما خودش هیچ وقت شاد نبود و شاید گمان میکرد که خوشحال است.سخت و محکم به زندگی و احساساتش مشت میکوباند برخلاف دختران دیگر که دفترچه ی خاطراتشان یا اغوش بهتریندوستشان مرهم حال بدشان است او با مشکلات با ضربه زدن به کیسه بوکس که عجیب ترین شی موجود در اتاق یک دختر بود مقابله میکرد عادت نداشت تکیه کند چون همیشه تکیه گاه بود حتی تکیه گاه اولین مرد زندگیش یعنی پدرش.
درسن کم رویای استقلال داشت و محققش کرد ودریک شرکت معتبر مدیر فروش شد و غرورو استقلالش بیشتر شد و احساس میکرد دیگر به کسی نیاز ندارد تفریحش ماشین سواری و تیک اف کشیدن بود و تمام تلاشش این بودکه خود و عزیزانش را خوشحال نگه دارد هرجا که مشکلی پیش می آمد اولین نفر داوطلب برای کمک به نزدیکانش بود.
اما با تمام توصیفات او ترسی بزرگ از آمدن آینده داشت کماکام دوستانش را میدید که از روابط شکست خورده بودند و بنابر رشته تحصیلی اش در ابعاد قانون پرونده هایی را میدید که عشق را لغتی بی معنا تلقی میکرد، بنابراین هیچ گاه پسرانی ک در اطرافش بودند را نمی دید و چشمانش رابسته بود و میخواست در زندگی ارامشش حفظ شود .دیگر همه باور کرده بودند ک دختر عجیب قصه روی پای خود بودن را خوب بلد است و هیچهمراهی را به زندگیش راه نمی دهد و مگر میشود ظرافتی دراین دختر وجود داشته باشد؟!! اما هیچ کس نمیدید ک آن دختر باقلبش قهر کرده است و در عین شجاعت شاید ترسو ترین شخص برای روبه روشدن با واژه ی عشق باشد.
قهرمانی و برسکوی قهرمانی ایستادن درخارج ازکشور در رشته ی مورد علاقه ش که نیمی از قدرتش را از آن دریافت میکرد تنها رویایش بود اما کسی نمیدانست ک شاید صعوداز آن سکو قهرمانی ، سقوطی در اعماق عشق برایش به دنبال خواهد داشتسقوطی ک تاکنون ازآن قلب سالم به در برده بود.
فرارسید روزی که او را دیدم....
من همان دخترک عجیبی که گذری از گذشته ی عجیبش کردید اورا دیدم ...
اویی ک با من فرق داشت و در عین حال او خوده من بود منی که خود را در خود کشته بودم و به تنها بودن خو گرفته بودم و ازبی اعتمادی خشنود بودم.
سقوط کردم..... من در بت سنگی ک از خود ساخته بودم فروریختم و تمام تیکه های سنگی وجودم تنها اورا پرستیدند.
عشق دروجود افراد سنگی ازمایع مذاب هم مخرب تر است.دختر دیگر نمیخواست تکیه گاه باشد و میخواست تکیه کند به کسی ک خود قدرتمندی ک ساخته بود رابا نگاهش نابود کرده بود ، عقل حکم میکردازاویی که من خودساخته را شکسته بود متنفر باشم ولی من قلبی نداشتم ک نفرت درآن جای دهم و شاید بهتر است بگویم قلبی داشتم که آن را نمیشناختم و وقتی آن راشناختم مملو از او بودو دیگر مال من نبود.
منتخریب شده بودم و او نمیدانست ک قلبی سرشار از عشق او وجود سنگی مرا در هم شکسته بود شکستی شیرین تراز پیروزی در مسابقه ای که نگاه و حمایتش را نصیبم کرده بود.
روزی که فکر نمی کردم فرارسید و او آمد تصاحب کرد قلبی را که مدت ها ازآن او شده بود و دخترک سنگی هیچگاه نمیدانست که کسی در دنیا وجود دارد که بتواند خود واقعیش را از پیله ی سخت و محکمی که دورش پیچیده بودببیند و عاشقش شودو اورا شکست دهد.
سپس دختر باعشق توانست زیبایی را ببیند، زیباتر می خندید، موهایش را زیباتر اراسته کردو با آن فرفری های خشن آشتی کرد،لباس های دخترانه برتن کرد، بارنگ مشکی قهر کرد و رنگین کمان را با مردمک چشمش اشنا کرد، ناخن های بلندش بالاکهای صورتی دستان کوچکش را زینت بخشید،پاهای زخمی از ایستادگی هایش و تکیه گاه بودنش درمان شد و یادگرفت تکیه کند به کسی که بوی امنیت نمیداد بلکه کلمه ی امینت ازاو بود.
درعشق تخریب کردن را بسیاری هستن که بلد باشند امامعشوق را هنرمندانه و بامهارتی چون یک مجسمه ساز صبور تراشیدن کار هر عاشقی نیست.
او آمد و ماند و دختری زیباو حتی قوی تر ساخت ، من ماندم و مردی زیبا ساختم کسی که خوب اموخت مراقبت از قدرت و استقلال دختر عجیبی که عشقش بود و هم عاشقش بود. بازیبایی هایی که دیدم سخن کوتاه می کنم به این توصیف که، عشق تخریبی شیرین است به شرطی که انتخاب عاشق این باشدکه به دست یک مجسمه ساز واقعی تخریب شود تا سپس ساخته و تراشیده شود ، زندگی کوتاه است نگذاریم قلب ها سنگی شود شاید دیگر مجسمه سازی نباشد و تکه سنگ تنها،سنگی کوچک و بی پناه باقی بماند و ازخاطره ها محو شود بدانیم که سنگ عظیم و قدرتمند که سنگ ریزه شود دیگر عاشق نمیشود و دیگر قدرتمند هم نخواهدماند اگر نمیسازیم،نابود هم نکنیم، اگر عاشق نمیشوید احترام به این واژه و قلب دیگری را بیاموزید.
قلم عشق مینویسدتا آنجا که قلب ها عاشقانه بتپد
قلب من، قلب او، قلب ما و قلب شما...