به تناسخ اعتقاد دارم...
نه کاملا اما معتقدم که چرخه زندگی یک سری نقش هایی داره...
وقتی یکی از چرخه خارج میشه...
یکی دیگه باید جاش رو پر کنه...
به این اعتقاد دارم که خیلی سال پیش...
تو یک نقطه از این کره گرد عجیب و غریب ...
شاید یک دختری بوده که درست مثل من فکر میکرده...
شرایط رو درست مثل من احساس میکرده ...
تو پیشامدهای مشابه همون کاری رو میکرده که من...
وقتی بهش فکر میکنم اون دختر نه یک شاهزاده خانوم موقر و آروم میبینم... نه یک دختر مبارز و سرکش...
نه یک دختر خجالتی و خانوم... نه یک دختر شر و شیطون...
احتمالا از همونا که وقتی دور و برش شلوغ میشه میگرده دنبال یک کنج میگرده تا تو ذهنش قصه بسازه و از دست آدمای دور و برش چند ساعتی خلاص بشه...
از همونا که همیشه خدا حواسش پرته...
همونی که ذهنش اونقدر شلوغ پلوغ و بهم ریخته است که هیچ کاری رو نمیتونه درست انجام بده...
همونی بوده که از خودش و دنیای عجیب و غریبش فقط خودش خبر داشته و خدا
همونی که موقع سرخوشیاش موهاشو میبافته و پیرهن گلدار چین چینش رو تنش میکرده و میرقصیده
همونی که دلش میگرفت میرفته کنار تنور و بی صدا نون میپخته...
اون قدر که سکوت اهل خونه رو خبر دار میکرده خاتون دلش گرفته...
دلم میخواد خاتون صداش کنم...
اصلا خاتون باشه بیشتر دوسش دارم...
احتمالا خاتونم مثل من سر به هوا بوده...
عاشق سرکشی و شیطنت و آرزوهای دور و دراز....
اما هیچ وقت دلشو به دریا نزده...
چون میخواسته همیشه اونی باشه که خانوم جون و آقا جون کیف کنن نگاش کنن...
آخرشم درست و حسابی هیچ کدوم نشد
از اونا که خانوم جون نگاش که میکرد جوونیای خودش رو میدید
از همونا که آقاجون چای رو بهونه میکرد تا هر از گاهی هم صحبتش بشه
از همونا که اونقدر کودک درونش زنده بود که خواهر و برادر کوچیکش ازش جدا نمیشدن...
از اونایی که یواشکی میرفت سراغ دبه ترشیا...
از همونا که حوصلش سر میرفت به جای یادگرفتن خیاطی و گلدوزی و اینجور چیزا میرفت سراغ کتابخونه کوچیک آقا جون و بزرگترین و قدیمی ترین کتابشو بر میداشت...
همون دختری که مثل خودم با قصه های شاهنامه و نظامی بزرگ شد...
آدمی که با قصه بزرگ بشه با قصه هم پیر میشه...
من خاتون رو هیچ وقت ندیدمش...
اما به اندازه لحظه لحظه زندگیم عاشقشم...
عاشق تک تک خیالبافی ها و قصه سرایی هاش که حالا برای منه
عاشق شادی کردناش... غصه خوردناش... صبوری کردناش... حتی خرابکاریاش!
عاشق آرزو های زنگ زدشم که یک گوشه از وجودم خاک میخوره...
غصه نخور خاتون جان این دفعه من جای تو زندگیشون میکنم...
اگه خدا بخواد!