نرگس نوشت
نرگس نوشت
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

کتاب

بچه که بودم یادمه از اتاقم شروع میکردم تا خود آشپزخونه رو با کتابام فرش میکردم بعد از همون اول شروع میکردم با ورق زدن
کتابامو خیلی دوست داشتم
یک بار برام میخوندن حفظ میشدمشون
طوری که اگه دفعه دوم یه خطو جا میزدن مجبورشون میکردم از اول برام بخوننش
میشستم کف زمین و تا شب سرم تو کتابام بود
یادمه هر وقت از خیابون رد میشدیم التماس میکردم کتاب بخریم
قفسه م دیگه جا نداشت واسه کتاب جدید
اونقدر عاشق قصه بودم که تولدم بود جشن تکلیفم بود و ... همه میدونستن فقط باید برام کتاب بخرن
مهم نبود چقدر دنیا دورم داره در کنارم سریع پیش میره
دنیای خیالی کتابامو به دنیای واقعی آدما ترجیح میدادم
دنیای خاکستری اونا واسه من هیچ سرگرمی نداشت
یاد گرفته بودم با قصه ها زندگی کنم
سال کنکور که رسید سالی که از همه ی تب و تابش فقط یک حس مبارزه و سه حرف ص(صحیح) غ(غلط) ن(نزده) کنار یکسری عدد یادمه
نه چرا
یادمه دور تا دور اتاق تا وسط دیوارو کتاب چیده بودم
ولی اصلا یادم نیس کی وقت کردم اون همه رو بخونم؟؟؟!!
فقط یادمه وقتی مامانو فرستادم یواشکی اون همه کتابی رو که از کتابخونی کش رفته بودم بذاره پشت درش چجوری هنگ کرده بود و میترسید مچشو بگیرن؟
خلاصه از اون کابوس مطلق که پریدم دیگه نرفتم سمت کتاب...
اصلا ورق زدنش هم حالمو بد میکرد
منی که همه دنیای رنگیم خلاصه شده بود تو اون کاغذای سیاه و سفید
حالای ترتیب قطاری مورچه وار کلمه ها دلمو بهم میزد
منی که عاشق بوی کاغذ نو بودم...
خدا میدونه چقدر به زحمت خودمو مجبور میکردم چند صفحه کتاب بخونم و باز دست و دلم نمیرفت بیشتر از ده صفحه بخونم
گفتم شاید موقتی باشه یک تابستون استراحت خستگیشو از تنم ببره
اما الان چهار سال شده
هنوز دلم غنج میره واسه ردیف کردن کتابها تو کتابخونه واسه دست کشیدن رو جلداشون
ولی هنوزم حتی با نگاه کردن بهشون یک آدم خسته و پریشون فریاد میکشه
نه! دیگه دست از سرم بردار! تو به اون چیزی که خواستی رسیدی... دیگه با من کاری نداشته باش...
هنوزم نذاشتم دنیام از تب و تاب بیفته هنوزم نذاشتم گرد و غبار خاکستری رو تن خسته ش بشینه
الان بیشتر وقتم با فیلم و سریال پره ... بیشتر از همونایی که برگرفته از کتابها و مجله هان
خلاصه هنوزم که هنوزه دارم تو قصه ها زندگی میکنم
یکم رنگی تر و پر زرق و برق تر اما یکم بی حس تر و کم حرفتر
اما هنوز دلم پر میکشه واسه اون روزایی که میشستم رو صندلی آشپزخونه و یک صفحه از کتابو با صدای بلند واسه مامان میخوندم
درون من اون دختر کوچولو هنوزم تشنه قصه های بیشتره
کمی بی جون تر و پژمرده تر

نصف نویسنده نصف دندونپزشک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید