میگویند قبل از شروع جنگ نهروان، امیرالمومنین پیش مردمی رفت که خودشان را یاور امام میدانستند. بهشان گفت اسلام در خطر است، زمان جهاد رسیده. بارتان را ببندید و خداحافظیهایتان را بکنید و راهی میدان شوید.
میگویند مردم بهانه آوردند که آقا جنگ چرا؟ حوصله نداریم، خانوادههایمان را نمیتوانیم تنها بگذاریم، چرا مصالحه نمیکنید؟ از اینجور حرفها...
میگویند امیرالمونین کف خیابان نشست، بلند بلند گریه کرد و اشکهایش روی گونه جاری شد. بعد از گریستن، بلند شد، و فریاد زد: "کجایی عمار، کجایی مالک، کجایی میثم؟"
آقا تنها مانده بود. یارهایش را یکی یکی کشته بودند و حالا خودش بود و یک میدان جنگ. آقا مانده بود و مردمی که بهشان امیدی نبود. عمار و مالک و میثم را کشته بودند و دیگر کسی نبود برای امام بجنگد.
خبر شهادت سیدحسن زمانی پخش شد که ما سر کلاس بودیم. نشسته بودیم پشت نیمکتها و دغدغهای جز مصوت و صامت نداشتیم. ابرها پشت پنجره میگریستند و ما نفهمیدیم. هوای امروز دلگیر بود و ما نفهمیدیم. سرما دوباره روی تهران سایه انداخت و ما نفهمیدیم. سید را زده بودند، ما دیر فهمیدیم.
سید مقاومت را ناجوانمردانه کشتند، همانطور که مهمان عزیزمان را. همانطور که سردارمان را. همانطور که فخری زاده را.
حالا آقا مانده. بدون عمار، بدون مالک، بدون میثم.