
مقدمه:
تاریخ همیشه وانمود میکند کامل است. در کتابها و روایتهای رسمی، همهچیز ثبت شده به نظر میرسد. اما پرسش همچنان باقی است: چه چیزهایی هرگز نوشته نشدند؟ چه صداهایی از همان ابتدا بیرون گذاشته شدند؟
قرن بیستم آمریکا اغلب به عنوان قرن آزادی و رفاه معرفی میشود؛ اما برای همه چنین نبود. بخش بزرگی از جامعه، بهویژه سیاهپوستان، سهمی جز تبعیض و حاشیهنشینی نداشتند. در این میان، آگوست ویلسون تصمیم گرفت تاریخ را از زاویهای دیگر روایت کند؛ از دل زندگیهایی که در متن رسمی جایی نداشتند.
ویلسون پروژهای بزرگ آغاز کرد: ده نمایشنامه، هر یک برای یک دهه. اما این آثار نه جشن پیروزی بودند و نه روایت شکوفایی. بیشتر شبیه یادداشتهایی از زندگیهای خاموش و فراموششده بودند. صداهایی که کمتر شنیده شدند، و شاید اساساً قرار نبود شنیده شوند.
از بیرون، تناقض آشکار است. کشوری که خود را «سرزمین آزادی» مینامد، اما بخش بزرگی از مردمش پشت درهای بسته باقی میمانند. آیا این تناقض پاسخی دارد؟ یا باید پذیرفت که همیشه چیزی در سایه باقی خواهد ماند؟
این نوشته تلاشی است برای نزدیک شدن به آثار ویلسون از سه جهت: زبان و ساختار نمایشهای او، مضامینی که بارها تکرار میشوند و گویی هیچگاه پاسخی نمیگیرند، و تاریخی که در زیر پوست این نمایشها جریان دارد. با این حال، پرسش همچنان پابرجاست: آیا چنین روایتی میتواند تصویری کامل ارائه دهد، یا همیشه بخشی از واقعیت عمداً نادیده گرفته میشود؟
سبک:
زبان ویلسون ساده است.
اما سادگیاش بیقرار.
کلمهها به جای روشنکردن، سایه میسازند.
ریتم دیالوگها مثل ریتم زندگی.
نه خطی.
نه رو به جلو.
چرخشی، گسسته، گاهی خفهشده.
هر شخصیت در گفتن ناتمام میماند.
پرسشها بیشتر از پاسخهاست.
صحنه پر میشود از مکثها، از ناتمامی.
و اشیاء…
پیانو فقط ساز نیست.
دیوار فقط حصار نیست.
همهچیز بیش از خودش معنا میگیرد.
نه از قصد نویسنده،
از فشار تاریخی که رویش نشسته.
فضا کوچک است،
اما سکوتِ بیرون از صحنه بزرگتر.
تماشاگر حس میکند چیزی آنجا هست،
اما به عمد نیامده.
این ساختار یک اعتراف است:
هیچ روایتی کامل نیست.
هیچ صدایی همهچیز را نمیگوید.
نمایش همیشه چیزی را جا میگذارد.
ایدههای اصلی:
خانواده. همیشه آغاز همینجاست. اما خانه در نمایشهای ویلسون هیچوقت آرامش نمیآورد. بیشتر مثل صحنهای دیگر از همان نبرد است. در حصارها، دیواری ساخته میشود؛ برای محافظت، برای جدایی. پرسش باقی میماند: خانواده پناه است یا زندان؟
گذشته خاموش نمیماند. در درس پیانو، یک ساز ساده به مرکز کشمکش بدل میشود. برادر میخواهد آن را بفروشد تا آیندهای بسازد. خواهر نمیخواهد، چون فروش یعنی حذف گذشته. روی کلیدهای آن پیانو، حکاکیهایی از اجداد بردهشده وجود دارد. تاریخ نه در کتاب، که بر چوب و صدا حک شده است. آیا میتوان چنین چیزی را فروخت؟ یا باید با باری که هر روز سنگینتر میشود زندگی کرد؟
این همان جایی است که رؤیای آمریکایی ظاهر میشود. وعدهای بزرگ، اما برای این شخصیتها بیشتر به سراب میماند. در جو ترنر آمد و رفت، مردانی که بهزور به کار اجباری کشیده شدهاند، پس از آزادی هم آزاد نیستند. آزادیای که وعده داده شده، فقط تکرار شکل دیگری از اسارت است. پس باید پرسید: این رؤیا، امید است یا یادآوری شکست؟
نسلها پشت سر هم میآیند. پدرانی که نمیتوانند گذشته را رها کنند. فرزندانی که آینده را میخواهند، اما نمیدانند چگونه از گذشته عبور کنند. هر نسل صدای خودش را دارد، اما هیچ پلی میان صداها ساخته نمیشود. آیا این شکاف، سرنوشت است؟ یا انتخابی که هیچکس فرصت نکرده بکند؟
مذهب هم حضور دارد. دعاها و سرودها، اما بیشتر شبیه فریادند تا پناه. در هفت گیتار، ایمان بارها بر زبان میآید، اما ایمان بیشتر از امید، نشانهی نومیدی است. آیا دعا کردن راهی برای نجات است یا صرفاً شکلی دیگر از پرسیدن بیپاسخ؟
موسیقی بلوز همهجا جاری است. نه بهعنوان تزئین، که بهعنوان ساختار. ریتم تکراری، بداههگویی، نالههایی که با هر بار بازگشت اندکی تغییر میکنند. همین موسیقی است که زبان شخصیتها را میسازد. بلوز مقاومت است، اما همزمان یادآوری شکست. آیا میتوان هر روز زخم را خواند و همچنان زنده ماند؟
زمان در این نمایشها خطی نیست. هر دهه از قرن بیستم در چرخهی پیتسبرگ بازتاب یافته، اما در درون هر نمایش، زمان ایستا، چرخشی، گسسته است. گذشته ناگهان وارد حال میشود، آینده مدام به تعویق میافتد. در جم آو د اوشن، دریا هم یادآور گذشته است، هم تهدید آینده. آیا زمان راهی برای حرکت است، یا فقط حصاری دیگر؟
و مرگ. مرگ همیشه نزدیک است. شخصیتها با آن حرف میزنند، با آن معامله میکنند. اما مرگ هم پایانی نمیآورد. بیشتر شبیه بازگشت است. هر مرگ، چرخهی دیگری از فقدان را آغاز میکند.
در نهایت، مضامین ویلسون در یک حس جمع میشوند: زندگی در تبعید. نه تبعید بیرونی، که تبعید درونی. آدمهایی که در خانهاند، اما همیشه احساس میکنند بیروناند. در جامعهاند، اما بیرون نگاه میشوند. این تبعید هیچوقت تمام نمیشود. شاید همین است که نمایشهای ویلسون را به شهادتی بدل میکند: شهادت بر زندگیهایی که همیشه نیمهتمام ماندهاند.
تاریخ:
دههها میگذرند. تقویمها تغییر میکنند. اما روی صحنه ویلسون، همیشه همان سایهها تکرار میشوند. تاریخ رسمی میگوید: آمریکا پیش رفت، آزادی گسترش یافت، تبعیض عقب نشست. ولی وقتی به این نمایشها نگاه میکنی، میبینی چیز دیگری همزمان نوشته شده: دفترچهای که کسی نمیخواست باز شود.
مهاجرت بزرگ سیاهپوستان به شمال. گفته شد راهی به سوی آزادی است. کار در کارخانهها، زندگی تازه در شهرها. اما آیا شمال واقعاً رهایی بود؟ یا فقط شکلی تازه از همان حاشیه؟ دیوارهایی که دیگر چوب و سیمخاردار نبودند، بلکه قوانین نانوشته بودند، نگاهها، سکوتها.
جنبش حقوق مدنی آمد. سخنرانیها، راهپیماییها، قانونها. اما روی صحنه ویلسون، صدای دیگری میشنوی: مردمی که هنوز منتظرند. همیشه یک "هنوز". قانون نوشته میشود، ولی آیا نوشته میتواند تبعیض را پاک کند؟ یا فقط آن را به لایههای پنهانتر میبرد؟
جنگ جهانی. سیاهپوستانی که برای آزادی جهان جنگیدند. برگشتند، اما پشت همان میزهای جداگانه نشاندندشان. این تناقض کوچک نیست. انگار آزادی همیشه برای دیگری بود، هرگز برای آنها. و پرسش باقی میماند: اگر آزادی تقسیم میشود، دیگر چه چیزی از آن باقی میماند؟
خانه. در تاریخ رسمی، نماد موفقیت آمریکایی است. هر کس باید خانهای داشته باشد. اما در نمایشهای ویلسون، خانه همیشه مسئله است. داشتنش، نداشتنش، فروختنش، دفاع از آن. خانهای که باید پناه باشد، بدل میشود به نشانهی حذف. خانه داشتن وقتی بیگانهای در خیابانت به تو نمیگوید "همسایه"، چه معنایی دارد؟
و واژهها. "دموکراسی"، "برابری"، "پیشرفت". زیاد تکرار میشوند. آنقدر که دیگر توخالی میشوند. وقتی روی صحنه ویلسون این واژهها غایباند، تازه میفهمی چقدر در بیرون زیاد تکرار شدهاند. آیا این غیاب، خودش معنای پررنگتری نیست؟
شاید همین است جنجال ویلسون. او تاریخ را نمینویسد، تاریخ را باز میکند. نه با شعار، نه با پاسخ. فقط با نشان دادن زندگیهایی که کنار گذاشته شدند. و وقتی این زندگیها را میبینی، ناگهان تاریخ رسمی بیاعتبار میشود. پرسش میماند: اگر حقیقت در همین حذفهاست، پس آنچه "تاریخ" مینامیم، چه چیزی جز داستانی برای آرامکردن وجدان جمعی است؟
نتیجهگیری:
آگوست ویلسون تاریخ را ننوشته؛ او پروندههایی را باز کرده که تاریخ رسمی سالها پنهانشان کرده بود. لغو بردهداری در کتابها یک نقطه پایان است، اما در زندگی شخصیتهای او، ادامهای است با نامی دیگر: اجارهی زندانیان. مردانی که به جرمهای کوچک دستگیر شدند، دوباره به مزارع و کارخانهها فرستاده شدند. این بخش تاریک از تاریخ آمریکا بهندرت در روایتهای رسمی آمده، اما در صدای شخصیتهای ویلسون حضور دارد، مثل زخمی که هیچوقت بسته نمیشود.
او نشان داد که گذشته فقط گذشته نیست. در Gem of the Ocean، سفر به دریا سفری به تاریخ بردگی است، اما همزمان احضار ارواح اجدادی. چیزی میان واقعیت و اسطوره، میان تاریخ و ناخودآگاه جمعی. این ارواح نه استعارهاند و نه خیال؛ آنها همان فقدانهاییاند که هیچوقت به رسمیت شناخته نشدند.
زنان در نمایشهای او اغلب در سکوت میمانند، اما سکوتشان سنگینتر از فریاد است. برنیس، که نمیگذارد پیانو فروخته شود، حامل تاریخی است که مردان میخواهند از دست بدهند. تاریخ نه در دست قهرمانان، بلکه در دست کسانی مانده که معمولاً در روایتها نادیده گرفته میشوند.
و موسیقی بلوز، که همیشه جاری است. نه برای زیبایی، نه برای سرگرمی؛ بلکه برای زنده ماندن. بلوز همانجاست که تاریخ رسمی نمیتواند چیزی بگوید. بلوز شهادت است؛ شهادت بر زندگیهایی که هر روز شکست خوردند و بااینحال ادامه دادند.
شاید همین باشد راز کار ویلسون: او تاریخ را روایت نمیکند، بلکه فقدانهای تاریخ را به صحنه میآورد. هر نمایش یک یادآوری است که آزادی، برابری و دموکراسی، بیش از آنکه حقیقت باشند، اسطورههاییاند برای آرامکردن وجدان جمعی. پرسش نهایی میماند: آیا دیدن این صحنهها ما را به شناخت تاریخ نزدیکتر میکند؟ یا فقط نشان میدهد که هیچوقت شناخت کامل ممکن نیست؟
این مقاله توسط نرگس شبانی برای ارائه در درس ادبیات نمایشی در آمریکا نوشته شده است.
منابع:
Wilson, August. Fences. New York: Plume, 1986.
Wilson, August. The Piano Lesson. New York: Plume, 1990.
Wilson, August. Joe Turner’s Come and Gone. New York: Plume, 1988.
Wilson, August. Gem of the Ocean. New York: Theatre Communications Group, 2006.
Wilson, August. Seven Guitars. New York: Plume, 1996.
منابع پژوهشی:
Hartigan, Patti. August Wilson: A Life. New York: Simon & Schuster, 2022.
Elam, Harry J. Jr. The Past as Present in the Drama of August Wilson. Ann Arbor: University of Michigan Press, 2004.
Nadel, Alan. May All Your Fences Have Gates: Essays on the Drama of August Wilson. Iowa City: University of Iowa Press, 1994.
Shannon, Sandra G. The Dramatic Vision of August Wilson. Washington, D.C.: Howard University Press, 1995