قبل چهار سالگی چارلی
چارلی در سال 1889 در انگلستان به دنیا آمد چارلی از مادرش شنیده بود که در کودکی زندگی خوشبختی داشتند البته این به خاطر تولد چارلی نبود به گفته ی مادرش اون موقع چون در یک خانه ی سه اتاقه و در یکی از محله های انگلستان آبرومند زندگی می کردند خوشبخت بودند. چارلی برادری به اسم سیدنی داشت. سیندی علاقه ی زیادی به تردستی داشته و خب این یکی از چیز هایی بود که از کودکی اش در خاطر داشت. مادر چاپلین هانا یک بازیگر تئاتر بود مادرش نمایش های کمدی بازی میکرد و زنی زیبا با چشم های آبی و مو های بلند بلوطی رنگ بود البته چارلی می گفت:" زیبایی مادرم در چشم همه معمولی بود ولی در نگاه ما آسمانی به نظر می آمد."
چارلی از قبل چهار سالیگش خاطره ی زیادی به یاد نداشت ولی دوران کودکی اش رو تا حدودی زیبا می دید به نظر چارلی اون موقع یعنی سال های آخر عصر ویکتوریایی زندگی اش آرام بوده آن موقع لندن خیلی آرام بود و گل های یاسی که از شاخه ها آویزان بودند و چارلی با دست هاش اونارو لمس میکرد از بهترین خاطراتی بود که در ذهنش مانده بود. چارلی بعضی از خاطراتش رو هیچ وقت از یاد نبرده بود مثل خاطره ی تماشای بازی پدرش که به قول چارلی اون یک بازیگر تمام عیار بود پدری که هیچ وقت با اونها زندگی نکرده و حالا اون رو روی صحنه ی نمایش می دید ولی او هیچوقت بازی پدرش رو یادش نبود.
شروع روز های سختی
روز های آرام زندگی چارلی خیلی دوام نیوورد. چارلی چاپلین: " گاهی برای دیدن چهره ی زندگی وزیدن نسیمی کافیست. کافیست بادهای تقدیر ابر ها را با خودشان بیاورند تا آسمان آبی زندگی سیاه شود. برای من و سیدنی تصور بارش ابر های بدبختی اسان نبود ولی طوفان نزدیک بود."
ابر های بدبختی کم کم در زندگی چارلی شروع به باریدن کرد اولین بار با دیدن گریه ها و غصه های مادرش متوجه ی اون شد چون پدرش نفقه ی اون هارو پرداخت نکرده بود و مادر چارلی بعد از شکایت از شوهرش حالا خودش رو محکوم کرده بودند . پدر چارلی هیچ وقت با اونها زندگی نکرد پدرش از بازیگری تئاتر درامد نسبتا خوبی داشت او چشم های تیره ایی داشت و به قول چارلی کم حرف و افسرده بود او به الکل معتاد شده بود و خب همین باعث جدایی پدر و مادر چارلی از هم شد.
ارتباط خانواده ی چاپلین با خانواده ی پدری و مادری چندان خوب نبود پدربزرگش یک مبارز ایرلندی بود و مادر بزرگش رو خانواده به عنوان ننگ خانواده میشناختن ولی اون با چارلی مهربان بود و در شش سالگی چارلی از دنیا رفت.
اولین ظهور چارلی در صحنه تئاتر
مادر چاپلین که نان آور خانواده بود گلوی درست و حسابی نداشت اون با کوچک ترین سرما خوردگی التهاب حنجره می گرفت و به بیماری لارنژیت مبتلا شده بود بیماری لارنژیت صدای مادرش رو آرام ارام خراب کرد و دیگه حنجره اش برای نمایش قابل اعتماد نبود. چارلی همیشه با مادرش به سالن تئاتر میرفت و در اتاقک پشت صحنه منتظر مادرش می ماند یک روز در عین اجرای نمایش صدای مادرش گرفت و شبیه سوت شد اون خیلی تلاش کرده بود که صدا اش رو درست کند ولی موفق نشده بود. او عصبانی و دل شکسته شده بود و جر و بحث های مدیر تئاتر از طرفی و تمسخر ها و خندیدن های تماشا چیان از طرف دیگه دلشکستی اون رو بیشتر می کرد.
مدیر تئاتر آواز خواندن چارلی رو قبلا شنیده بود و به ناچار چارلی رو به جای مادرش به صحنه ی نمایش برد تا تماشاگران را سرگرم کند چارلی روی صحنه رفت و اواز خوند چارلی با بارران سکه از سمت تماشاچیان مواجه شد و این ترس و خجالت چارلی را ریخت چارلی این کار را تکرار می کرد آواز می خوند و می رقصید و باز هم با باران سکه مواجه میشد و سکه ها را به مادرش می داد و این اخرین حضور هانا مادر چارلی بر صحنه ی تئاتر و اولین ظهور چارلی چاپلین در عرصه ی نمایش بود.
فقر و بی غذایی خانواده چارلی
روز ها به خصوص برای مادر چارلی به سختی می گذشت کار خیاطی براش عذاب آور بود ولی خب به جز این راه درامد دیگری نداشت از طرفی هم سردرد های میگرنی اش زیاد شده بود و مجبور بود برای بهتر شدن حالش بیشتر استراحت کند تا کار. همین وضع مالی خانواده را هر روز بدتر و بدتر می کرد به طوری که مجبور شدن برای ادامه ی زندگی از کمک های کلیسا و مردم استفاده کنند و زندگی براشون جهنم شده بود. برادرش سیدنی هم مجبور بود روزنامه بفروشد ولی درامد خیلی ناچیزی داشت و کمک خرج خانواده نمی شد. یک روز تواستند با کمک طلا هایی که در یک کیف بی نام و نشان در خیابان پیدا کرده بودند برای خود لباس نو بخرند ولی این زیاد دوام نیاورد.
فقر و بی غدایی به سراغشون امده بود و حال مادر چارلی روز به روز بدتر می شد چرخ خیاطی اش هم قسطی بود و قسطش هر روز عقب و عقب تر می افتاد و در نهایت چرخ خیاطی را پس گرفتند.عرصه ی زندگی برای خانواده ی چارلی هر روز تنگ تر و تنگ تر میشد به طوری که مادرشان ناچار شد برای رفتن پسرانش به گداخانه رضایت بدهد.
زندگی با پدر
با حکم دادگاه سرپرستی چارلی و سیدنی به پدرشان داده شد چارلی به خاطر آزاد شدن از گداخانه خوشحال بود ولی از طرفی دلهره ی جدید به سراغش اومده بود چون هیچ تصوری از پدرش نداشت و هیچ وقت با اون زندگی نکرده بود و پدرش را فقظ یک بار در صحنه ی نمایش و یک بار در خیابان دیده بود.
پدرش حالا با زنی به اسم لوئیزا ازدواج کرده بود. روز های زندگی در خانه ی پدرش اسان نبود لوئیزا ادم به شدت غمگین و افسرده بود و غر میزد. لوئیزا از حضور چارلی و سیدنی در خانه اش راضی نبود و برق نفرت در چشمانش نسبت به سیدنی باعث شده بود که با اینکه رفتار بدی با چارلی نداشت و اون رو کتک نمیزد ولی از اون راضی هم نباشد. چارلی در هشت سالگی از خانه ی لوئیزا بیرون انداخته شد ولی تنواست به لطف پدرش باز به خانه برگرده مادر چارلی دچار بیماری روانی شده بود و در یک آسایشگاه روانی در حوالی شهر لندن نگهدرای میشد.در سال 1928 مادر چارلی از دنیا رفت او مادرش را یک هنرمند واقعی میدونست و می گفت پانتونیم را از مادرش یاد گرفته و به وسیله ی مادرش بود که به نمایش علاقه مند و برای اولین بار رو به نمایش آورده بود و تبدیل به یک سرگرم کننده ی حرفه ایی شد.
خلاصه ایی از ادامه ی زندگی چارلی چاپلین:
در سال 1950 در امریکا ترس زیادی از کمونیست ها به وجود امده بود و چارلی چاپلین کمونیست شناخته شد و چاپلین در اولین نمایش فیلم روشنی های صحنه به لندن سفر کرد متوجه ی اخراج خود از آمریکا شد البته بعد ها جعلی بودن اون لیست ثابت شد و چارلی تا سال 1972 به آمریکا برنگشت چارلی به دلیل اینکه کمونیست شناخته میشد نتوانست به اندازه ی لیاقتی که داشت جایزه ی اسکار ببرد و در نهایت در سن پیری اکادمی اسکار به او جایزه ی اسکار یک عمر فعالیت هنری را داد.چارلی چاپلین در 25 دسامبر 1977 از دنیا رفت و در گورستانی در سوئیس به خاک سپرده شد.
ویدئوی تشویق چارلی چاپلین زمان اعطای جایزه ی اسکار" یک عمر فعالیت هنری "که رکوردار طولانی ترین تشویق به مدت 12 دقیقه است.
https://www.aparat.com/v/vWiBP
با کلیک بر لینک زیر می توانید کتاب صوتی اتوبیوگرافی نوشته ی چارلی چاپلین را گوش کنید.