ذرات بازیگوش پرتوهای خورشید روی صورتم سُر میخوردند؛ چشمهایم را که گشودم، صبح شده بود؛ خورشید از پنجره دیده میشد و چشمهایم با درخشش بیاختیار بسته میشدند. از جایم بلند شدم. با عشقی که تو درون قلبم ساختی، دنیا را تماشا کردم. تو اولین کسی هستی که صبح هر روز در ذهن و قلبم چون رود جاری میشود، یادت هر روز مهمان افکارم است. تو برایم با ارزشتر از آن هستی که میپنداری؛ وقتی میبینمت زبانم بند میآید و همهچیز یادم میرود، در آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکنم تویی؛ پس ببخش بخاطر سکوتی که هر از گاهی تو را میآزارد البته تقصیر من نیست، تقصیر قلبیست که همیشه دوست دارد به مغزم حکمرانی کند و او هم مثل عاشقی دلسوخته به فرمانش گوش میکند. دوباره میخواهم با نجوای دل صدایت کنم: عشقم؟ نه، تو فراتر از عشقی تو تمام زیباییهای دنیایی که خلاصه شدهاند در یک نفر. من تو را با جان و دل دوست دارم شبیه کودکی که جانش به مادرش بند است، شبیه گلی که بی آب میمیرد، شبیه گیتاری که بدون رقص دستانت بر تارهای قلبش بیصدا میماند. من یک ماهی کوچکم که درون اقیانوس قلبت زندگی میکند؛ من در عشقِ بینهایتت غرق میشوم. مگر یادت رفته که ماهی هر چقدر هم که در عشق معشوقهاش یعنی آب فرو رود باز هم غرق نمیشود. آب و ماهی توصیف جالبیست ماهی بدون آب میمیرد اما آب بدون ماهی؟ نمیدانم بعضی وقتها دریاچهها خشک میشوند و ماهیها میمیرند. دلیلش چیست؟ عشق بیشاز حد؟ نه نباید آب را بیمعرفت خطاب کنیم چرا که آب در عشق ماهی جان میدهد و ماهی از تنهایی میمیرد از دوری، نه از بیمعرفتی آب. به گمانم فهمیدهای که چقدر دوستت دارم دلیل زیستنم؛ من قبل تو زندگی نمیکردم فقط محکوم تحمل بودم، محکوم تحمل دنیایی که روی تمام درها و دیوارهایش غبار غم نشسته بود ؛ دنیایی که آدمهایش همانند جانوران وحشی قلب انسان را میدریدند. قلب من پیش از تو بیجان و خانهی اندوه بود. می ترسیدم از تمام آدمها، می ترسیدم دلم را هر بار بشکنند؛ بخاطر همین راهم را کج کردم شدم کرم شبتابی که به فکر پروانه شدن درون پیله خوابیده اما میترسد بیدار شود. تو آمدی و مرا پروانه کردی، گر چه وحشت داشتم، تو دنیا را به من نشان دادی. یک عمر به دور از آدمها زندگی کردم؛ بخاطر ترسهایی که از آنها داشتم خودم را به تنهایی عادت داده بودم هر روز با خودم حرف میزدم، گفتگو میکردم، برای همین تا الان که الان است درون جمع حرفی ندارم چرا که عادت کردهام با خودم حرف بزنم. من حتی درون جمع دلم جای دیگریست سرگشته درون افکار متلاطم ذهنم. شدم یک درونگرای مطلق! بیاندازه کمحرف و خجالتی، شبیه برف سرد، شبیه مجسمه در سکوت محض. من هیچ حرفی با آدمها نداشتم همه از سکوتم گله داشتند، غافل از اینکه دست خودم نبود سالها اینگونه زندگی میکردم درون ذهن و خیال خویش و تنهایی شده بود بخشی از من، البته حرف دیگران برایم اهمیتی ندارد اما وقتی سکوتم باعث رنجش تو میشود رنجشت مرا نیز میرنجاند. سلسله به سلسله حرف. انزوای ما برای خودش مسئله شد؛ مسئلهای که هر روز در فکر حل کردنش هستم من عوض میشوم حداقل با تو، برای تو، برای شاد بودنت؛ نبض زندگیم❤️.