گشت عصرانه در کتابفروشی، با اعصاب خرابی که باعث شود همه چیز را در اطراف به شکل اسلحه ای ببینی که به طرفت نشانه رفته است؛ به نحو ناجوری روی سلیقه خرید؛ اثر میگذارد.
در این حالت، عناوین اولین کتابهایی که انتخاب میشوند؛ توی مایه های قتل با اره برقی است، و بعد که به تدریج رادیاتور عصبی خنک میشود، حالت معکوس با شتاب چند جی رخ داده و در یک سیر قهقرایی تخلیه انرژی، به عناوینی در مایه های نهیلیسم منتهی میگردد. و بعد که به حالت نیمه عادی برگردد، بسته به شخصیت خریدار، ناخودآگاه عناوینی به نظر می آیند که تا حدی بشود خود را در آن خالی کرد. مثلا چند تا فحش آبدار به قهرمان بخت برگشته اش داده باشند یا در متن، طوری شخصیت اصلی را له کنند که بعد از خواندنش، آدم از خودش خجالت بکشد.
و یک روز بعد از ظهر که ناملایمات دائمی زندگی داشت مرا میکشت، وارد کتابفروشی شدم به عادت. و بعد از طی حالات فوق، برای دفعه دوازدهم دور قفسه ها چرخیدم، که جایی در آن لابلا دیدم نوشته است:
ای ابله …!
رد شدم. فکر کردم: یعنی چی؟
برگشتم. دوباره نگاه کردم. نوشته بود: ابله ….
ای نداشت. خطای چشم. رد شدم. باز توقف و تفکر. یعنی چی که اسم کتاب ابله باشد؟
دوباره برگشتم. آنالیز تصویر؛ بیانگر حضور یک کتاب دیگر روی آن بود و من نمیتوانستم تمام عنوان را ببینم، و به دلیل واگرایی مغز متفکر، پردازش بصری بعد از رفت و برگشت و سوال و جواب صورت گرفته بود.
کمی تمرکز برای مغز غیر متمرکز. آخرین نتیجه: این ریمولدی احمق …. .
کتاب را برداشتم و رفتم پیش فروشنده و گفتم: آقا؛ این ریمولدی احمق را چقدر تقدیم کنم؟
مسن بود. به آرامی نگاه کرد و گفت : ابله!
اگر مسن نبود، شرایط کاملی برای انجام وظیفه در قبال کسی که توی صورتم مرا ابله خطاب کند داشتم.
اما، نگاهش مانند کسی بود هر روز با موجودات درب و داغانی مثل من سروکار دارد. لذا تکرار کرد: این ریمولدی ابله، نه این ریمولدی احمق!
خجالت حس لازمی است، اما نه در شرایطی که اصلا به آن نیاز ندارید. نام کتاب را اشتباه خوانده بودم. سریع حساب کردم، آرام بقیه پول را برگرداند، و سنگینی نگاهش را تا خروج از مغازه حس کردم.
و از دست زندگی، که قسمتهای سختش بی شمار و بخش آسانش تقریبا وجود ندارد. البته برای خودش زیبایی خاصی را داراست. چالش، رقابت، نبرد. کافی است هنگ نکنید.
و در ضمن، این ریمولدی همچین ابله هم نیست.