دست برداری از انکار... وَ گندی بزنی
حفظِ ظاهر نکنی , جیغِ بلندی بزنی
لاشه را زیر پتو چال کنی , با لبخند
با جسد نصفهشبی حال کنی, با لبخند
رخ که دیوانه شود هر دو طرف باختهاند
مهرهها بازی خود را به تو انداختهاند
پاکت خالی از عشقش دو سه نخ خواهد زد
آخر از سردی این رابطه یخ خواهد زد
روزی از پنجره یک داد به در خواهد رفت
عشقِ جوش آمده یک روز هدر خواهد رفت
خَم و تکدیر, تمام تَنَش از تَن... تَنِش از...
خستگی ,بحث مهمی که گلو... گردنش از...
صبح خورشیدِ قشنگی به درک خواهد برد
خواب را, قرص بزرگی که مرا خواهد خورد
حرفهام از دهن افتاده و پیک از دستم
خسته گنجشکِ زبانبستهتر از بنبستم
بنشینی به کسی لب نزنی , سرد شوی
پاسخت را ندهد , طرد شوی , مرد شوی
این هیولا به خودش آمده... مو در چنگم
خاکریزم به تو تقدیم.... تماماً جنگم
نامه آلوده به اشک است, چرا باز کنی!
با کسی رفته به پایانه چه آغاز کنی!
باز هم... باز نشد شعر بگِریَم , رفتی
رفته از خانه و من رفته و گفتم... "گفتی"
جیغ در مشت کنی, مشت کنی در جیغش
تیغ بر دست کشی , دست کشی بر تیغش
آخرِ قصه به خون و گِله پایان یابد
کاش , میمرد که این فاصله پایان یابد
هرچه از دست نرفت از بدنت خواهد رفت
دشمنت قتل که کرد از وطنت خواهد رفت
خوابْ چشمانِ کبودست و لبِ تیره ولی...
من پس از رفتن او چیرهتر از چیره ولی...
باز رفتی و نشد شعر بگِریَم... "گفتی"
من فقط عشق, تو را, قرص, به مرهم... "گفتی"
از کتاب «مافیای سیر و سلوک» نوشتهی «ناصرتهمک».