نشریهٔ رایانش
خواندن ۴ دقیقه·۱۳ روز پیش

جهان درون

کیان قاسمی − ۰۱

مدت زمان خواندن متن به دقیقه: ۴ دقیقه

جستاری در سینمای کریشتف کیشلوفسکی

«کریشتف کیشلوفسکی» بدون شک از مهم‌ترین و تاثیرگذارترین کارگردانان مولف در دهه‌های ۸۰ و ۹۰ است. نام او با سینمای معناگرا عجین شده و در بین سینمادوستان از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. کیشلوفسکی شیفته‌ی انسان و جهان درونی انسان بود. در تمامی آثار او ردپایی از تقدیر و کنش شخصیت‌ها با دغدغه‌هایی فرای زندگی روزمره و عادی انسان مانند عشق، دغدغه‌های وجودی و اگزیستانسیالیستی، مسائل اخلاقی، رویا و احساسات پیچیده مشهود است. به طور مثال در قسمت هشتم «سری ده فرمان»، این سوال پرسیده می شود که: «چرا و برای چه باید زندگی کنیم؟»، و در فیلم «آبی» وصفی به‌یادماندنی از تنهایی و تفسیری چندوجهی از مفهوم آزادی را می‌بینیم. کریشتف کارگردان پرکاری نبود، ولی در همان معدود فیلم‌هایش به همراه دوست و همکار فیلم‌نامه‌نویسش، «پیه‌سیه‌ویچ»، و در ادامه با آهنگساز ستودنی فیلم‌هایش، «زیبگنیف پرایزنر»، که توصیه می‌کنیم به یکی از قطعه‌های موسیقی متن‌های معروف او گوش دهید، آثاری را خلق کرد که با تصاویر و قاب‌هایش بیننده را محسور می‌کنند و جهانی را به او هدیه می‌دهند که می‌توان در آن ساعاتی زندگی کرد، کشف کرد و تجربه‌ای فراموش نشدنی و سفری دل‌انگیز به جهان درونی انسان داشت. از آثار مهم کیشلوفسکی می توان به «پایانی نیست»، «شیفته‌ی دوربین»، «سری ده فرمان»، «زندگی دوگانه‌ی ورونیک» و «سه‌گانه‌ی رنگ» اشاره کرد. در ادامه، تحلیلی کوتاه بر فیلم آبی از سه‌گانه‌ی رنگ خواهیم داشت. هدف اصلی از تحلیل فیلم آن است که با مولفه‌های سینمای کیشلوفسکی و نگاه او آشناتر شوید.

سه‌گانه‌ی رنگ: آبی

داستان تماماً درباره‌ی کنکاش درونی ژولی، با بازی «ژولیت بینوش»، و سفر تک‌نفره‌ی او به درون خودش است. ماجرا بعد از سانحه‌ی تصادف و از دست دادن همسر و دختر ژولی شروع می‌شود و جهان او و هرآنچه که پیش از این برای ژولی معنا داشت، به یک‌باره فرو می‌ریزد. سکانس‌های ابتدایی و اولین تصاویر از ژولی، با انعکاس از چشم‌های او شروع می‌شوند. در برابرِ واقعیتی که با مرگ دخترش رقم زده شده است، ژولی تنها سکوت می‌کند. صحنه با چشم‌های بسته‌ی او در نمای نزدیک و اکستریم کلوزآپ از صورت ژولی و با همراهی موسیقی بی نظیر پرایزنر ادامه پیدا می‌کند و عزاداری درونی و عمیق ژولی را به تصویر می‌کشد. ژولی از ریختن اشک نیز عاجز است و بیننده از همان ابتدا وارد اتمسفر سنگین فیلم می‌شود. در ادامه ژولی برای تسکین دادن این فقدان و شاید رهایی از رنجی که بر او تحمیل شده‌اند، تصمیم می‌گیرد زندگی آزاد و رهایی را پیش بگیرد که در آن به هیچ چیز وابستگی و دل‌دادگی نداشته باشد؛ رها شده از ارتباط با آدم‌ها، رویا‌ها، احساسات و حتی خاطرات. اما آیا چنین چیزی ممکن است؟ به طور دقیق‌تر، آیا با انزواطلبی و جدا شدن نه تنها از آدم‌ها و جامعه، بلکه از عواطف و وابستگی‌های درونی، می‌توان به آزادی توأم با آرامش و بدون رنج رسید؟ پاسخ کیشلوفسکی مسلما خیر است. ژولی نه تنها نمی‌تواند خودش را از جامعه ایزوله کند، بلکه رها شدن از احساسات درونی و فراموش کردن حقیقت هم برای او غیرممکن است. سرتاسر فیلم، دست تقدیر و اتفاقات او را مجبور به کنش با جهان بیرون می‌کنند. از طرفی دیگر ژولی با شنیدن یک قطعه موسیقی، چراغ آبی اتاق آنا و حتی موش‌ها مجبور به کنش با جهان درونی خودش می‌شود. در ادامه کیشلوفسکی یک پاسخ نصفه و نیمه در مقابل فقدان ژولی و نوعی دیگر از آزادی را به او نشان می‌دهد. این پاسخ ‌«عشق» است. در انتهای فیلم ژولی بالاخره می‌تواند گریه کند و این مفهوم، آزادی اعجاب انگیزی جلوی پای او می گذارد. اما در انتها شاهد تفسیر کاملی از آزادی و یا پایان و اختتامیه‌ای بر اندوه ژولی نیستیم و مشخص نیست که رنج ژولی تنها تسکین یافته و یا به رهایی رسیده است.

چیزی که این فیلم را از یک خلاصه و نوشته فراتر می‌برد و به شاهکار تبدیل می‌کند، نوع پرداخت آن است. در کل فیلم، عواطف و کنکاش‌های درونی ژولی با داستان تعریف نمی‌شوند؛ بلکه تصاویر، قاب‌ها، نماهای نزدیک، نورپردازی و رنگ فیلم هستند که حال ژولی را توصیف می‌کنند. در کل فیلم ژولی تنها در یک سکانس کوتاه پیش مادرش درباره‌ی خودش حرف می‌زند. این تصاویر و موسیقی هستند که بیننده را با ژولی همراه می‌کنند. فیداوت‌هایی را شاهد هستیم که در آن‌ها ژولی با چشم‌های بسته با موسیقی درون ذهنش همراه می‌شود. پاریس، همسر ژولی، آهنگساز بزرگی بوده و در تمام فیلم موسیقی به عنوان عنصری کلیدی و نمایان‌گر دل‌بستگی درونی ژولی به گذشته‌‌اش به کار می‌رود. نماهای نزدیک و استعاری مانند حل شدن قند در قهوه و یا رنگ آبی که سرتاسر فیلم را فرا گرفته است، نشان‌گر نگاه فیلمساز به این سفر و تحولات درونی همراه با ژولی است؛ نه به عنوان بیننده و روایت‌گر داستان.

در کل آبی تجربه‌ای به شدت درونی بوده و شعری‌ است که کاملا متکی با فرم و از دریچه‌ی دوربین و نگاه خاص و تلخ‌اندیش کیشلوفسکی سروده شده و شما را شیفته‌ی خود می‌کند. آبی را می‌توان بارها دید و هر بار، تجربه ای نزدیک و لمس‌شدنی با جهان درونی ژولی داشت.


نشریهٔ دانشکدهٔ کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید