عشق یعنی همه ی دنیا پوچ باشد و تو نتوانی خودت را بیرون بکشی.یعنی تو یک پرنده ی شکسته بال هستی که قدت به آسمان نمی رسد.یعنی کامت تلخ باشد و هیچ چیز جز "او"طعم شیرین نمی دهد.یعنی غم بشود عبای تنت.
مثل مسافری میشوی که نه مقصدی داری نه مبدا را به یاد می آوری.روی نقطه ی مرزی زمین گیر افتادی.شراب نخورده ای اما مست شدی.زنده ای اما روزی صد بار میمیری.
من اعتراف میکنم ، یک زن هستم که میخوام فرهاد کوه کن شوم.
بگویید جمله ی آخرم به متن ربطی ندارد.بگویید...
میخوام کوه را بکنم و تمام شوم.میخواهم خسته شوم و لابه لای خستگی هایم عاشقت باشم.میخواهم فرهادتر از فرهاد باشم.
خدا ! بگو اگر فرهاد شوم او را به من میدهی؟
نسیم_آ