نگاه های سنگین او کلافه ام کرده بود.البته نه ، کلافگی اسم خوبی برای حسم نبود.اعماق قلبم ذوق زده بودم.بین ما تقریبا 1 متر فاصله بود اما میتوانستم سنگینیه نگاهش را حس کنم.نگاه هایش عجیب بودند.
دزدانه نبودند.کاملا خودخواهانه و مالکانه نگاه میکرد و این به من قدرت میداد...
و من چه میدانستم که او میشود دلیل تمام رنج ها و دلیل تمام خوشی ها ... و گویی شاملو میدانست که میگفت :
"دوست اش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست"
و هم اکنون من شاملوی دستان او هستم.من دستش را میگیرم و اندوهش را تغذیه میکنم و غرق لذت میشوم.چرا که شاملو گفت :
"دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست"
و من در انتظار او میخواهم آنقدر نفس بکشم تا هوا کم بیاید ، و روز دیگر خسته شود از شب شدن ، و ماه بی تاب شود از ستاره ها ، و زمین تاب نیاورد کالبد خسته و آزرده ی مرا که بی "او" قدرت قدم برداشتن را هم ندارد.
ای شاملو تو مرا سرودی ، تو مرا شنیدی ، و تو مرا میفهمی
باز هم بگو اما اینبار به "او" :
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟