خدا تمام مادربزرگها را حفظ کند و آنهایی که از پیش ما رفتهاند را بیامرزد. این عزیز ما که میشد مادر پدرم، آنقدر مهربان بود، آنقدر مهربان بود که گاهی آدم دلش میخواست سرش را بکوبد به دیوار مهربانی. یکی از اتفاقاتی که من و برادرم همیشه بعد از پهن شدن سفره از آن فراری بودیم، نشستن کنار عزیز بود. همیشه هم هرچه ما تلاش میکردیم در یک نقطه کور نسبت به دید عزیز بنشینیم، ابر و باد و مه و بشقاب و سفره و احترام مهمانداری و غیره، چنان در کار میشدند و دست در دست هم میدادند به مهر که آخرش من یکطرف عزیز مینشستم و برادرم طرف دیگرش؛ و همینجا بازی زمانه آغاز میشد و عزیز شروع میکرد به سفارش کردن و میگفت: شما جوونید؛ جوون که نباید شکمش اندازه یک پسته جا داشته باشه (البته به ترکی میگفت جاوان پوسته گارین اولماز و من واقعاً نمیدانم معادل دقیق پوسته گارین چیست). بعد برای جلوگیری از هر جوابی سریع میگفت: جوون هم جوون های قدیم که کاری به رزین و این جور مسخرهبازیها نداشتن (رزین هم که معلوم بود رژیم است دیگر. البته همه میدانستند که ما در کل زندگی جرئت نداشتیم به هیچ رژیمی حتی چپ نگاه کنیم ولی خب باز برای محکمکاری میگفت).
محققان هم هنوز کشف نکردهاند که چرا تمام محبت مادربزرگها در غذا خوردن نوهها خلاصه میشود؛ اما باید بگویم اوج داستان آنجا بود که در بین این گفتگوها ثانیهای از بشقاب غافل شدن همانا و جای گرفتن سفره در بشقاب ما همانا. عزیز جان چنان بامهارت دو دیس برنج و یک ظرف خورشت را در بشقاب هرکدام از ما جای میداد که اگر آن آقای شعبدهباز معروف آنجا بود کلاهش را به نشانه احترام پایین میآورد. بماند که ما با چه زحمتی غذا را میخوردیم و میمردیم ولی پایان داستان وقتی غمانگیزتر میشد که بعد از شام، عزیز یک ظرف بزرگ شیرینی در دست راست و یک ظرف بزرگتر میوه در دست چپ خود میآورد و میگفت: شام که نخوردید حداقل اینها رو بخورید ضعف نکنید!