حلما نگاهش را به ساعت دیواری طلایی رنگ دوخت. یک ساعت را در همان حالت در انتظار مهمانهایشان نشست. با پیچیدن صدای آیفون در خانه نفسش را با استرس فوت کرد. همراه با پدر و مادرش از جا بلند شد و مقابل در ورودی خانه ایستاد تا برای اولین خوش آمد گویی رسمی، مقابل خانواده سامان سنگ تمام بگذارد.
با باز شدن درب خانه، قامت چهارشانه مرتضوی بزرگ [پدر سامان] نمایان شد. سلام بلند بالایی کرد. سفت و سخت و مردانه پدرش را در آغوش کشید. همین که از هم جدا شدند، مرتضوی بزرگ با هیجان گفت: «دل تو دلم نیست محسن جان. این دو سه هفته، مردم و زنده شدم. خدا شاهده دیگه نمیتونم تا عروسی این دو تا بچه طاقت بیارم. همین امروز عروس خوشگلمون رو بده ببریم.» لپهای حلما از خجالت گلگون شد. سرش را به زیر انداخت تا شاهد اخمهای در هم کشیده پدرش مقابل مرتضوی بزرگ نباشد.
با صدای ریز و ملایم پریناز خانوم [مادر سامان] توجه همه به سمت او جلب شد. همانطور که دستهایش را دور بازوی مرتضوی بزرگ میپیچید رو به پدرش گفت: «شرمنده آقا محسن، یکم زودتر از موعد اومدیم. سامان کاسه صبرش لبریز شده بود. مجبور شدیم زودتر بیایم.»
پدرش بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، محترمانه گفت: «سلام از ماست خانوم. این چه حرفیه؟ خونه ما رو عین خونه خودتون بدونید. سامان هم مثل پسر خودم میمونه. بفرمایید داخل.»
مرتضوی بزرگ مقابلش ایستاد و همراه با لحنی که گرمایی به لطافت محبت پدرانه داشت، گفت: «سلام عروس خانوم. حال شما؟» با خجالت سرش را بالا آورد: «سلام عمو محمد. خیلی خوش آمدید. حالتون بهتره؟» مرتضوی بزرگ با محبت سرش را نوازش کرد: «اگه دختر ما امروز جواب مثبت بهمون بده، امشب پرواز کردنم حتمیه.» لبخندی زد و مرتضوی بزرگ را به داخل خانه راهنمایی کرد.
صدای سامان را که شنید، موجی از هیجان مانند برق از تنش گذشت. سر برگرداند و او را در حال احوالپرسی با والدینش دید. کنترل لرزش دستهایش از توان خارج بود. نگاه آنالیزورش، حریصانه سر تا پای او را رصد کرد. کت و شلوار مشکی همراه با پیراهن سفیدی که به تن داشت به طرز غیر قابل باوری به پوست تیره و هیکل درشت و تنومندش میآمد.
سامان سنگینی نگاه حلما را حس کرد، سرش را به سمت او برگرداند و با چشمهایی ریز شده او را از نظر گذراند. عذرخواهی کوتاهی از پدرش کرد و به سمتش آمد. دو گام بلند کافی بود تا سایهی او روی سرش بیافتد. دسته گل زیبایی که در دست داشت را به آرامی به دستهای لرزانش سپرد: «فکر کنم امروز قرار نیست خدا به من روزی بده. آخه یه سلام خشک و خالی هم سهم من نشد.»
حلما که به کلی محو او بود، دستپاچه شد: «اوه. سلام، خوبی؟» سامان یک دستش را در جیب شلوارش فرو برد. چشمکی زد و با شیطنت گفت: «من که خوبم. البته بله رو از عروس خانوم بگیرم بهتر هم میشم.»
نویسنده: نسترن شاکر