سکانس اول: گزارش رادیو بچه که بودیم، یک بار از رادیو آمده بودند، مدرسهمان گزارش تهیه کنند. از قرار معلوم انتخابات مجلس دانشآموزی بود که آن سالها نوپا بود و شده بود مرکز توجه دولت! قرعه کار به نام من افتاد که بروم جلو و میکروفون را دست بگیرم و نظرم را به عنوان دانشآموز نمونۀ مدرسه دربارۀ انتخابات بیان کنم. هیجان زیادی داشتم و صدایم به وضوح میلرزید. تمام ذوقم این بود که جلو که رفتم، میکروفون را از دست خانم گزارشگر بگیرم و نطقم رو شروع کنم. اما هر چه تقلا کردم، گزارشگر محترم، حاضر نشد دل از میکروفونش بکند و دستان ناتوان من تنها تا مرز لمس آن وسیلۀ جادویی رفت نه بیشتر. سکانس دوم: جشن پایان تحصیلی چند سال بعدش هم از ادارۀ عمه اینها، مراسم جشنی ترتیب داده بودند و قرار بود در خلال جشن، مسابقه ویژه کودک و نوجوان هم داشته باشند. من و خواهرم همراه بچههای عمه، تمام زورمان را زدیم و بالاخره قرعه کار باز هم به نام من افتاد که به عنوان برنده اسمم را بخوانند. در آن سالن باشکوه در میان خیل جمعیت با هیکل ظریف و نحیفم، راه گشودم و خودم را به بالای سن رساندم. از همان اولش هم چشمم دنبال میکروفون بود که بگیرم توی دستم و بلند و رسا اسمم را بگویم و تهش اضافه کنم که کلاس اول شش مدرسه فلان! حالا انگار توی آن بلبشو برای کسی مهم باشد که من کلاس اول چندم و مال کدام مدرسه! اما مجری بینزاکت باز هم میکروفون را به دستم نداد و خیلی بیتفاوت گفت عموجون من نگه داشتم شما خودتو معرفی کن و بعد برو پایین سن جایزهات رو بگیر! هیچ کس حواسش پی این نبود که این دختر تازه قدم گذاشته به دورۀ نوجوانی، دلش میخواست آن میکروفون نارنجی رنگ را بگیرد توی دستش و محکم تویش فوت کند و بعد بگوید: یک، دو، سه؛ امتحان میکنیم! سکانس سوم: اردوی فرزانگان سال سوم دبیرستان بود که زمزمههای اردوی فرزانگان به گوش رسید. من هم که طبق معمول پیشقراول تمام فعالیتهای فوق برنامه بودم، بیصبرانه منتظر روز موعود نشستم. معون پرورشیمان که از سابۀ دورۀ خبرنگاریام در کانون مطلع بود، یک روز صدایم کرد و گفت:« روز اردو، رئیس سازمان دانشآموزی، رئیس آموزش و پرورش کل استان و چند تا رئیس و آدم مهم دیگر نیز حضور خواهند داشت. ما هم تصمیم داریم یک تیم خبرنگاری از بین بچههای مستعد تشکیل دهیم که در روز اردو با جمعی از این روسا، مصاحبه کنند. از الان فرصت داری هم اعضای تیمت را مشخص کنی و هم سوالات مد نظرت را طرح کنی. تجهیزات لازم اعم از واکمن و میکروفون و غیره هم تهیه میکنیم تا اون روز.» من دیگر ادامۀ حرفهایش را نشنیدم. فقط اشاره به میکروفون کافی بود که قند توی دلم آب شود! تنها سوال مهم آن روزم از خانم ایوبی این بود: «یک میکروفون واقعی؟» تیم خبرنگاری من متشکل بود از : هاله، سمیرا، فرزانه و خودم. بارها و بارها سوالات طرح شده را با خانم داودی و خانم مدیرمان چک کردیم و تهش به یک لیست جامع رسیدیم و قرار شد هر کدام از ما سه سوال را از مسولیت حاضر بپرسیم. مسولیت میکروفون بر عهدۀ من بود و قرار بود آقای عباسی دفتردار مدرسه هم از مصاحبه فیلمبرداری کند. روز موعود که رسید، در اردوگاه الغدیر، با لباس فرمهای یک دست و قامتی استوار، ردیف شدیم کنار صندلیهای ردیف اول تا مصاحبۀ تخصصیمان را آغاز کنیم! میکروفون نازنین که به دستم رسید، هر چه توی سرش زدیم، صدایش در نیامد که نیامد که نیامد! هر چقدر باابهت و قرص و محکم، یک، دو، سه را تویش دمیدم، نشد که نشد! اما من خودم را از تک و تا نینداختم، همچنان تا آخر مصاحبه میکروفون قرمز را بین دوستان و مسولین چرخاندم تا در آینده اسباب خندۀ همگان را فراهم کنم. هنوز هم فیلم مصاحبۀ آن روز، جزو فیلمهای طنز تراز اول در خانوادۀ ما محسوب میشود که چندی قبل از نوار ویدئو به سیدی تغیی رماهیت داده است! سکانس چهارم: معلمی در خانه من حالا معلم شدهام. اما شیفتگیام به میکروفون به قوت قبل باقی است. اما حالا دیگر مثل قدیم، میکروفنهای تپل قرمز و نارنجی، به کارم نمیآیند. برای آموزش مجازی، بهترین وسیلۀ مخابرۀ صدا، میکروفون یقهای است. از همان روزهای اول که به دنبال تکمیل تجهزیات آموزش مجازی بودم. یک میکروفن یقهای هم خریدم تا به علاقۀ قدیمیام وفادار مانده باشم.