نسرین سلیمانی
نسرین سلیمانی
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

کتاب «نخستین مرد» آلبر کامو؛ کاغذهای پیدا شده در گل‌ولای تصادف

کتاب ناتمام «نخستین مرد»، نوشته آلبر کامو


کسی که با داستان‌سرایی «بیگانه»، پرواز قلمش در کتاب «سقوط» و وصف «کالیگولا»، چیره‌دستی خودش در نوشتن و ذوق خوندن رو چند برابر کرد.
نویسنده‌ای که دو سال بعد از گرفتن جایزه نوبل ادبیات در تصادف کشته شد. کاغذهای پیدا شده در گل‌ولای تصادف، نوشته‌هایی که قرار بود به بهترین اثر نویسنده تبدیل بشن؛ اگه زنده می‌موند.

تصادفی که باعث شد کتاب «نخستین مرد» ناتموم باقی‌بمونه. نوشته‌هایی که آلبر کامو در اون زندگی خودش رو به تصویر می‌کشید و بعد تصادف، در اون کلمات زندگی خودش رو بجا گذاشت.

کتاب «نخستین مرد» رو می‌خواست تقدیم کنه به پدرش، پدری که در ۲۹ سالگی فوت کرد و وقتی پسرش به ۴۰سالگی رسیده بود به جستجویش رفت.

قطعه کشته‌شده‌گان در جنگ ۱۹۱۴؛ مواجهه پسر ۴۰ساله و پدری که ۲۹ سالش بود.

کامو جایی در این مواجهه، احساساتش رو این‌طور بیان می‌کنه:
موج محبت و دلسوزی که ناگهان قلبش را لبریز کرد، انگیزش روحی نبود که به پسری به‌خاطر مرگ پدر درگذشته‌اش دست دهد؛ بلکه دل‌سوختنی آشفته‌کننده بود که در پدری که نسبت به فرزند نامردانه کشته‌شده‌اش پدید می‌آید. چیزی اینجا در نظم طبیعی‌اش نبود و راستش را بخواهید نظمی درکار نیست؛ بلکه فقط بی‌خردی و هرج‌ومرجی است که در آن پسر از پدرش مسن‌تر باشد.
فقط این دل پرآشوب، آزمند زندگی‌کردن، طغیان کرده علیه نظم فناپذیر جهان نبود که طی ۴۰ سال همراهی‌اش کرده و همواره با توان بیشتر خود را به دیواری کوبیده بود که او را از راز زندگی جدا می‌ساخت.

فقدان حضور پدر که در نوشته‌های کامو داشت فریاد می‌کشید. پدری که در بیمارستانی کشته شد که کامو درش به دنیا اومده بود و یادگاری که از خود بجا گذاشته بود، نوشته‌هایی بود که دو روز قبل مرگش برای همسرش نوشت: زخمی شده‌ام؛ اما حالم خوبه…

کامو خلا حضور پدرش رو با این کلمات بیان می‌کرد:
از همان ابتدا از کودکی کوشیده‌ام آنچه را خوب بود و آنچه را بد در خودم بیابم؛ چون هیچ یک از دوروبری‌هایم نمی‌توانستند این را به من بگویند و حالا پی می‌برم که همه چیز رهایم کرده است، می‌فهمم نیازدارم یک نفر راه را نشانم دهد، هم نکوهشم کند و هم تحسینم.
نه بنا به قدرتی که دارد؛ بلکه از روی اقتدار به پدرم نیازدارم.
گمان می‌کردم این موضوع را می‌دانم و می‌توانم سرنوشتم را در دست بگیرم؛ اما هنوز این هم نیست که نمی‌دانم.

پدری که تنها توصیفی که در ذهن پسرش داشت بینوا و تهی‌دستی بود. چون تهی‌دستی را نمی‌توان انتخاب کرد؛ ولی می‌شود در آن باقی ماند.

معلم؛ لویی ژرمن


لویی ژرمن، کسی که برای اولین‌بار کامو و استعدادهاش رو دید. به او کمک کرد تا فرصتی پیدا کنه تا از زندگی فقیرنشینی که انتخابش نبود، جدا بشه.

کسی که به حرف‌های کامو گوش داد و وقتی برای تنبیه روبه دیوار آخر حیاط مدرسه ایستاده بود به کنارش اومد. لویی ژرمن در نهایت به آلبر کامو کمک کرد تا بورسیه حضور در دبیرستان رو به دست بیاره. روز جدایی او از مدرسه غم جدایی از معلمش جای شادی موفقیتش را گرفت.
این حس را این‌طور توصیف می‌کند:

«دوید سمت پنجره و آموزگارش را دید که برای آخرین بار به او درود می‌فرستد و ازاین‌پس تنهایش می‌گذارد. بجای شادی موفقیت غم بزرگ کودکانه‌ای قلبش را فشرد. انگار می‌دانست با این موفقیتی که به دست آورده از دنیای معصومانه و گرم تهی دستان کنده شده است. دنیایی که درهایش را به رویش بسته و به‌صورت جزیره‌ای در جامعه درآمده بود
اما تهی‌دستی و روزهای دشوار جای خانواده و گرمای همبستگی را می‌گرفت تا در دنیای ناشناخته‌ای پرتابش کند که دیگر مال او نبود. دنیایی که نمی‌توانست باور کند دبیرهایش باسوادتر از این یکی که همه دانش‌ها را در قلبش ذخیره داشت باشند و ازاین‌پس باید به‌تنهایی بیاموزد و بفهمد و سرانجام بدون کمک‌های تنها کسی که به او یاری رسانده بود برای خودش آدمی شود، بزرگ شود و آخرسر به‌تنهایی و به بهای سنگین خود را بالا بکشد.»


آلبر کامو در مراسم اهدای جایزه نوبل ادبیات این افتخار رو بعد از مادرش به لویی ژرمن تقدیم کرد و در بخشی از نامه‌ای برای او نوشت:

«مسیو ژرمن عزیز،
پیش از آنکه از صمیم قلبم با شما صحبت کنم، صبر کردم تا هیاهوی این روزهای دور و برم کمی فروکش کند. به‌تازگی افتخار بسیار بزرگی نصیب من شده است که نه به دنبال آن بوده‌ام و نه آن را خواسته‌ام.

اما وقتی این خبر را شنیدم، بعد از مادرم به شما فکر کردم. بدون شما و بدون دست محبت‌آمیزی که به‌سوی من دراز کردید، من که کودک کوچک فقیری بودم و بدون آموزش و سرمشق شما، هیچ یک از این‌ها اتفاق نمی‌افتاد.

من خیلی به این نوع افتخارات پایبند نیستم، اما حداقل به من این فرصت را می‌دهد تا به شما بگویم که برای من چه بوده‌اید و هستید و به شما اطمینان دهم که تلاش‌ها، کارها و قلب سخاوتمندانه‌ای که در این راه صرف کرده‌اید، هنوز در وجود یکی از بچه‌های کوچک مدرسه‌ی شما زندگی می‌کند و علی‌رغم گذشت سال‌ها هرگز مرا از این‌که دانش‌آموز قدردان شما باشم، بازنداشته است. با تمام وجودم شما را در آغوش می‌گیرم.

آلبر کامو»

و لویی ژرمن در پاسخ برای او می‌نویسد:

«فرزند عزیزم،
نمی‌دانم چگونه شادی خود را به‌خاطر مهربانی که درحق من کردی، ابراز کنم یا چگونه تشکر کنم. اگر می‌توانستم، تو را که حالا پسر بزرگی شده‌ای، در آغوش می‌گرفتم، گرچه همیشه همان «کاموی کوچک من» خواهی بود.

کامو کیست؟ فکر می‌کنم آدم‌ها نمی‌توانند طبیعت تو را کاملاً بشناسند. تو همیشه به طور غریزی هنگام بروز سرشت و احساساتت سکوت می‌کردی. موفقیت تو به‌خاطر بی‌ریایی و صراحت توست و نکته‌ی جالب اینجاست که من این چیزها را درباره‌ی تو در کلاس فهمیدم. معلمی که وظیفه‌شناسی خود را باوجدان انجام می‌دهد، فرصت آشنایی با دانش‌آموزان و فرزندان خود را از دست نمی‌دهد و این فرصت‌ها اغلب پیش می‌آید: یک پاسخ، یک ژست، یک طرز ایستادن بسیار گویا است.

بنابراین من فکر می‌کنم، به‌خوبی می‌دانم که تو چه پسرک شیرینی بودی. شادی تو در مدرسه به همه سرایت می‌کرد. چهره‌ی تو امیدوار و بشاش بود و من هرگز به موقعیت واقعی خانوادگی تو شک نکردم. مادرت را فقط یک نظر زمانی دیدم که برای ثبت‌نام تو در فهرست داوطلبان بورس تحصیلی به من مراجعه کرده بود.

به‌هرحال این اتفاق زمانی افتاد که می‌خواستی مرا ترک کنی. اما تا قبل از آن به نظرم تو در موقعیت مشابه هم‌کلاسی‌های خود بودی و همیشه آنچه را که نیاز داشتی، در اختیارت بود و مثل برادرت، خوش‌لباس بودی. فکر نمی‌کنم، بهتر از این بتوانم مادرت را توصیف کنم.

بسیار خشنودم که شهرت تو را مغرور نکرده است، تو همان کامو هستی: آفرین!

من با علاقه‌ی بسیار پیچ‌وخم‌های نمایشی را که اقتباس کرده‌ای و روی صحنه برده‌ای، تماشا کردم: «تسخیرشدگان»

من تو را خیلی دوست دارم و برای تو آرزوی موفقیت می‌کنم، تو سزاوارش هستی. بدان که حتی وقتی نمی‌نویسم، اغلب به همه‌ی شما فکر می‌کنم. من و مادرم شما چهار نفر را به گرمی در آغوش می‌گیریم.

با احترام
لویی ژرمن»


آلبر کامو، کسی که در همه عمرش فقط خوش‌قلبی و عشق اون رو به گریه می‌انداخت و هرگز نسبت به بدی یا شکنجه‌ای که در حقش می‌شد نه‌تنها اشک نمی‌ریخت، بلکه برعکس اون رو در تصمیمش پایدارتر می‌ساخت.

آلبر کامو مردی بود آزاد و سرکش و خطرناک.
خطرناک برای هر قدرتی؛
خطرناک برای وجدان گناهکار فرانسوی‌ها؛
خطرناک بود؛ چرا که می‌تونست همه چیز رو فقط از دریچه ذهن انتقادی و صداقت راسخ و عشق مطلقش به انسان و کل زندگی ببینه.

کامو با جمجمه خردشده و گردن‌شکسته در دم جان سپرد؛ اما هنوز برای صحبت از مرگش زوده…

www.nasrinsoleimani.ir


آلبر کاموجایزه نوبل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید