فیلم نور زمستانی یکی از فیلم های اینگمار برگمان است که در حیطهی دین و فلسفه ساخته شده. فیلم مزبور مفاهیم خداناباورانه(آتییستی) و اصالت وجودی( اگزیستانسیالیستی) را در بر دارد.
آقای برگمان اینبار از منظر کشیشی دچار شک در رابطه با وجود خالق، طرح موضوع کرده و یک پارادوکس جذاب را به تصویر کشیده است؛ کشیشی که در ابتدای فیلم ما او را در حال اجرای مراسم مذهبی میبینیم درحالی که برای مردم از انجیل موعظه میکند در شرایطی که خود به خداوندِ انجیل باور ندارد. چندانکه این کشیش از آفریدگارش دور شده و دیگر به وجود او باور ندارد چراکه وی رنجهای روحی بشر را بالاتر از رنج جسمانی او میداند و این مهم در بخشهایی از دیالوگهای او رخ مینمایاند و این پیام را در ذهن مخاطب متبادر میسازد که او «وجود» را مقدم بر «ماهیت» میداند نگاهی که پیامدی از اصول نگرش اگزیستانسیالیسمی است.
ریتم فیلم به قاعده کند و فضای ملال آور کلیسا به نوعی رنج و عذاب درونی کشیش را به تصویر میکشد.
فضایی که باعث رنجش ذهنی بیننده و چه بسا در بخشیهایی موجب تلخکامی او شود، همین ریتم، تاریکی و رنجوری احتمالن همان چیزی است که این کارگردان شهیر میخاهد در مخاطب برانگیزد تا با رنج درونی و سردرگمی کاراکتر ها هم ذات پنداری کند.
این فیلم روایتی از تردیدی است که همواره همراه بشر بوده؛ که آیا به واقع خالقی وجود دارد؟
این فیلم با صدای ناقوس کلیسا آغاز میشود.
کلوز آپی از چهرهی کشیش را میبینیم او با چهرهای که حاکی از بیتفاوتیست برای مردم موعظه میکند در نگاه او یک بیحسی عمیق نشان داده شده گویی که او تنها، کلمهها را غیرمسئولانه پشت هم میآورد بیآنکه حسی نسبت به آنها در چهره و صدایش نمودار شود.

دوربین کلوزآپی از چهره ی افراد حاضر در کلیسا را نشان داده و به نوعی آن ها را به ما معرفی می کند.
زن و شوهری که بعد های آقا و خانم پرسون معرفی می شوند کنار هم ایستاده اند در چهره ی زن اضطراب و در چهره ی مرد غم دیده می شود. این حالت چهره ی آن ها و پرداختن دوربین به آن دو برای ثانیه های متمادی باعث ایجاد تعلیق در فیلم می شود چه چیزی باعث شده آن دو اینطور باشند؟

در پایان دعا افراد، رو به روی محراب زانو می زنند و کشیش به هر کدام جرعه ای از آبی مقدس می نوشاند همه بعد از آن جرعه چشمان خود را بسته و نفس عمیقی می کشند انگار که آرامش یافته اند اما شوهر آن زن به چشمان کشیش نگاه می کند؛ نگاه آن دو به هم گره میخورد چهره مرد حالتی از ترس و تنهایی دارد.

همسر مرد که از این پس او را پرسون می نامم باردار است. از حالت های آن ها مانند گرفتن دست یکدیگر و نگاه هایشان به یکدیگر مشخص است که بین آن ها عشقی وجود دارد.
دیالوگ های کشیش در حالی که چهره ی او و فضای کلیسا را می بینیم:
تو را شکر می گذاریم ای پدر متعال، به واسطه پسر تو عیسی مسیح برای سعادت و یکدلی که بین ما برقرار گشته است.
فضای کلیسا و فاصله انسان ها از یکدیگر، تعداد اندک آدم های حاضر و سرمایی که در فضا جریان دارد. با سخنان کشیش در تناقض است.

یکدلی و سعادت؟ تنها تصویر و حسی که فضا منتقل نمی کند سعادت و یکدلی بین انسان هاست انگار که هر کدام از آن ها در جمع اما تنها هستند؛ فضایی از درونگرایی که اگزیستانسیالیسم از آن حرف می زند را می توان در این کلیسا دید در نمای نزدیکی که از چهره ی هر کدام از افراد حاضر گرفته می شود، مشخص است که آن ها درون خودشان سیر می کنند و هر کدام در حال زندگی کردن در خود است.
و این همان درونگرایی اگزیستانسیالیستی است.
یکی سکانس جالب را هنگام دعای کشیش در پایان مراسم برای شما شرح می دهم.
مونولوگ کشیش و حرکت دوربین در این سکانس جذاب است.
کشیش: خداوند به تو برکت می دهد(دوربین او را نشان می دهد)
از تو مراقبت می کند(دوربین زن و شوهر را به تصویر می کشد)
خداوند نور سیمایش را بر تو می تاباند(مارتا، دختر جوان عینکی که دلباخته کشیش است را می بینیم)
خداوند رو به سوی تو می کند(خادم کلیسا که در پایان دیالوگ های مهمی را با کشیش دارد میبینیم)
و به تو آرامش می بخشد( دوباره مارتا را شاهد هستیم)
و قسمت جالب ماجرا این است که هر کدام از آن ها پایان تلخی را تجربه می کند و دقیقن تضاد چیزی که گفته شد را تجربه می کند.
مراسم تمام می شود .مادری فرزندش را که در کنارش به خاب رفته بیدار می کند تا کلیسا را ترک کنند.
این بچه نماد برگمان در کودکی است.
پدر او اسقف کلیسا بوده و او را مجبور می کرده همیشه در کلیسا حاضر بشود خود او در این باره می گوید که همیشه برایش خسته کننده بوده است
اما از نگاه کردن به مجسمه ها و نقاشی های روی دیوار لذت می برده.
پس از مراسم کلیسا، کشیش را در اتاق همراه با مردی میبینیم که مسئولیتی در آنجا دارد.
کشیش سرفه های ممتدی می کند که نشان از مریضی او دارد.
نقطه ی عطف فیلم در اینجا رقم می خورد.
کلوز آپی از چهرهی کشیش که چشم هایش را بسته و عمقن در خلوت خود فرو رفته است در حالی که مجسمهی به صلیب کشیده شدهی حضرت مسیح را پشت سر او میبینیم.
مسیح مصلوب در صحنههای فراوانی در پس زمینه پشت سر کشیش یا رو به روی اوست و به طور کلی در صحنه هایی که کشیش حاضر است میزانسن طوری چیده شده که مخاطب شاهد این مجسمه باشد و هر چه فیلم پیش می رود حضور مجسمه را بیشتر دلیل بر این می دانم که کشیش نمادیست از حضرت مسیح.

کشیش در این حالت است که دستی به طور ناگهانی وارد کادر شده و روی شانه ی کشیش قرار می گیرد و آرامش او را بر هم می زند.
در حقیقت در اینجا این حضور ناگهانی دست، نمادی از آمدن یوناس پرسون در زندگی کشیش است.مرد اتاق را ترک می کند و اکنون کشیش با آقا و خانم پرسون تنها می شود.
آقای پرسون گوشهی اتاق ایستاده و سرش رو به پایین و دستانش را در هم گره کرده است. خانم پرسون شرح می دهد که اوضاع شوهرش آشفته است و به همین جهت از کشیش می خاهد با او صحبت کند:
کشیش: خیلی وقته این موضوع آزارتون میده؟ (مکث و سکوت یوناس و حالت چهره ی او به وضوح نشان می دهد که درون او درگیری و عذاب بزرگی وجود دارد عذابی که او قادر به تحمل آن نیست.)
خانم پرسون: از بهار گذشته، یوناس در مورد چینی ها یه چیزایی تو روزنامه خانده بود، آنجا نوشته بود چینی ها پرورش می یابند تا نفرت بورزند، این فقط یک مشکل مقطعی است تا چینی ها به بمب اتم دست پیدا کنند آن ها چیزی ندارن که از دست بدهند، مقاله اینطور نوشته بود من خیلی هم نگران نیستم شاید به خاطر این باشه که تخیل زیادی ندارم اما یوناس نمیتواند به این موضوع فکر نکند. البته نتونستم بهش زیاد کمکی بکنم ما سه تا بچه داریم یکی ام تو راهه.
کشیش: درسته.
کشیش: همه ی ما ترس های مشابهی داریم، تا اندازه ای ما باید به خدا ایمان داشته باشیم.
پس از شنیدن این جمله یوناس بر میگردد و به کشیش نگاه میکند. (نگاه یوناس این حس را درون بنده به وجود آورد که انگار از هیاهوی درون کشیش خبر دارد؛ و پنداری همه چیز را می داند.
کشیش از جای خود بلند شده و بالای سر یوناس می ایستد.)
کشیش: ما زندگی روزمره خودمون رو می کنیم اون وقت چند تا خبر وحشتناک به زور خودشون رو وارد دنیای ما می کنند و این بیش از توان ماست. خدا اینقدر از ما دور شده!
خانم پرسون(زیر لب): درسته.
کشیش: احساس ناامیدی می کنم. نمی دونم دیگه چی باید بگم اضطراب شما را می فهمم اما زندگی در جریانه.
یوناس: چرا باید به زندگی ادامه بدیم؟
اولین دیالوگ های کشیش و یوناس که نقطه عطف این قصه است؛ منبعد یوناس می رود تا همسرش را به خانه برساند و برای ادامه ی گفت و گو برگردد.
کشیش منتظر اوست و اضطراب و دلهره در وجودش نمایان است.

این دلهره ی کشیش برای نگارنده رنگ و هوای اگزیستانسیالیستی را تداعی میکند چرا که برخواسته از مسئولیت اوست؛ از این که اکنون با توجه به شکی که درون خود دارد پس از بازگشت یوناس قرار است به او چه چیزی بگوید؟ اگر از ایمان به خدا حرف بزند در حالی که خود باور ندارد پس از نظر این فلسفه، او دروغ را ترویج می دهد چرا که انسان آزاد است که انتخاب کند و وقتی دروغ می گوید از نظر او دروغ گفتن کار درستی است و دروغ گفتن را رواج داده است.
و در طول فیلم این سنگین ترین باری است که بر دوش کشیش قرار دارد. او موعظه می کند و از خدا می گوید در حالی که در رابطه با او در شک است و این موضوع کشیش را آزار می دهد.
اما برسیم به انتظار کشیش برای آمدن یوناس.
کشیش رو به روی مجسمه مسیح مصلوب ایستاده.
کشیش: چه تصویر مضحکی!
و سوال این است که «چرا این تصویر برای کشیش مضحک است؟»
زیرا کشیش عقیده دارد که خداوند حضرت مسیح را ترک کرده، و رنج جسمانی که بر عیسی مسیح تحمیل شد، و ایمان به خدایی که او را رها کرده از نظر کشیش اعتقادی مضحک به نظر می آید.

در اینجا مارتا(زنی که شیفته ی کشیش است) وارد می شود دارو، خوراکی و قهوه ی داغ برای کشیش آورده و کلمات محبت آمیزی را نسبت به او به کار می برد.
کشیش را کلافه و سردرگم رو به روی پنجره ای میبینید که نور تابیده شده از آن صورت کشیش را روشن کرده است.
کشیش در سکانس های زیادی رو به روی این پنجره قرار میگیرد و نورپردازی به گونه ای است که بر چهره ی او نور می تاباند این تصویر کشیش هر بار که خدا را در خود انکار می کند نشانی از امیدی برای بودن خداست؛ نوری که هنوز درون کشیش روشن مانده است. در این سکانس مارتا متوجه کلافگی او می شود.
مارتا: طفلکی توماس! توماس چی شده؟
کشیش: از نظر تو هیچی.( این دیالوگ کشیش حاکی از بی علاقگی او به مارتا است و این که او را به عنوان کسی که بتواند چیز های مهم را درک کند نمی بیند.)
مارتا: با این حال بهم بگو.
کشیش: سکوت خدا.
مارتا: سکوت خدا؟
کشیش: سکوت خدا( سرفه می کند)


مهم ترین پیامی که در دیالوگ کشیش نهفته این نکته است که کشیش از نبودن خدا صراحتن دم نمیزند و نمی گوید خالقی وجود ندارد بلکه می گوید «چرا خدا سکوت کرده است؟» بنابراین از منظر او و در بطن وجودش رگهای از خداباوری در جریان است جوششی که گویا در حال خشکیدن است و او را دچار حالتی از رهاشدگی کرده حتا اگر در برخی صحنه ها خلاف این را بیان کند. برگمان این کورسوی امید به وجود باریتعالی در کنهِ قلب و ذهن کشیش را در دیالوگ های بسیاری منعقد کرده.
در نمایی از فیلم کشیش سرش را روی میز گذاشته و به خاب رفته و در نمایی دیگر و ناگهانی با یک کات سریع ما یوناس را میبینیم که بالای سر او ایستاده.
در قلب ما پس از این که مدتی شاهد انتظار کشیش و اهمیت دیدار او با یوناس بوده ایم اضطراب وجود دارد و بیننده این تردید را دارد که نکند کشیش بیدار نشود و یوناس برود.
کشیش در خاب، سکوت و یوناس ایستاده یک حس تعلیق زیبا را به نمایش میگذارد.
و کشیش بیدار می شود. آن دو صحبت کوتاهی از کار و آب و هوا می کنند اما یوناس منتظر است تا اصل مطلب در مورد خودکشی خود را بشنود و این انتظار را در حرکاتش نشان می دهد.
کشیش: یوناس گوش کن. میخاهم با تو رک باشم می دونی که همسر من چهار ساله که مرده. دوستش داشتم اون موقع آخر زندگیم بود از مرگ واهمه ای ندارم و کوچکترین دلیلی برای ادامه ی زندگی ندارم. جاموندم. نه برای شخص خودم اما میتونستم مفید باشم.
یک وقتی رویاهای بزرگی داشتم میخاستم از خودم نشانی روی زمین باقی بگذارم می دونی آدم وقتی جوونه چه فکرهایی تو سرشه؟! از شرارت یا ظلم چیزی نمی دونستم وقتی کشیش شدم عین یه بچه معصوم بودم اونوقت همه چیز یه دفعه اتفاق افتاد یه مدت کشیش ملوانان در لیسبون بودم در زمان جنگ داخلی اسپانیا جایی مناسب در خط مقدم جبهه داشتیم از قبول واقعیت سر باز زدم من و خدایم در یک دنیا زندگی می کردیم؛ یک دنیای مخصوص و منظم، میفهمی؟ من به خوبیِ یک کشیش نیستم.
یک خدای پدرگونه، بینهایت شخصی و غیر محتمل خدایی که نوع بشر را دوست دارد البته بیش از همه من را. می فهمی؟ یوناس! از آدم پوشالی مثل من چه کشیش بدی به وجود می آید؟
از آدم مفلوک، مضطرب و بیماری مثل من؟
می تونی دعاهای من رو به درگاه خدا تصور کنی؟ به دعا های من پاسخ های پر مهر و نعمات دلگرم کننده می داد.
اما هر وقت از دریچه واقعیت با خدا رو به رو شدم اون رو نفرت آور دیدم؛ زشت و نفرت آور به نظرم آمد یک خدای عنکبوتی؛ یک هیولا. برای همین از زندگی ام دورش کردم در اعماق تاریکی و تنهایی وجودم حبسش کردم و به تنها کسی که خدا را نشانش دادم زنم بود.
این دیالوگ های پارهپاره و آشفتهگونهی کشیش نشان می دهد که چطور ایمان او به خداوند تبدیل به نفرت شده صحنه های جنگ و واقعیت های زندگی وقتی با آنها رو به رو شده، احتمالن از خود پرسیده چرا خدا جلوی این کشت و کشتار را نمی گیرد و گمان می کنم مرگ همسرش این دوری از خداوند را تشدید کرده باشد چرا که او تحت تاثیر فقدان همراه و عشق زندگی اش قرار دارد.
اینجا دوباره از خودش به عنوان آدمی مضطرب یاد می کند و تصور می کنم این همان اضطرابی باشد که پیش تر از آن سخن گفتم.
یوناس بعد از شنیدن آخرین حرف های کشیش بلند می شود که برود اما کشیش او را نگه می دارد و دوباره رو به روی آن پنجره قرار می گیرد و نور پردازی در خدمت به کمال رساندن مفاهیم قرار می گیرد و چهره ی او را روشن می کند تا نشانی از امید او باشد.
این اعترافات کشیش در برابر یوناس خلاف چیزی بود که انتظارش را داشتم من تصور میکردم یوناس قرار است که اعتراف کند اما کشیش برای او اعتراف کرد.
ادامه ی این دیالوگ ها را داشته باشیم که البته با سکوت یوناس بهتر است از آن به عنوان مونولوگ کشیش یاد کنیم.
کشیش: من رو ببخش صحبت هام داشت آزار دهنده میشد اما همه ی این ها یکدفعه من رو آزار میده اگه خدایی نبود چه فرقی می کرد؟
به نظرم زندگی قابل درکتر می شد؛ چه آسایشی؛ و مرگ مثل پایان یک زندگی آشکار می شد. فساد، جسم و روح، ظلم، تنهایی و ترس همه چیزشون پدیدار و آشکار می شد.
غیر قابل درکه پس نیازی به توضیح نداره. خالقی وجود نداره. تحملی برای زندگی نیست.
و بعد یوناس می رود.
این بخش دوم دیالوگ های کشیش از اهمیت زیادی برخوردار است «اگر خدا نبود زندگی قابل درک می شد» این دیالوگ به دلیل صحنه های وحشتناکی است که کشیش در جنگ و زندگی شاهد آن ها بوده. اندوهی برآمده از آنهمه که باعث شده او حس طرشدگی از خداوند را در خود بپروراند و حالا او با خودش فکر می کند اگر خالقی نباشد دیگر این ناامیدی و عصبانیت از خداوند وجود ندارد و تمام اتفاقات بد زندگی و تمام صحنه های وحشتناکی را که دیده است را می تواند توجیه کند و می تواند درون خود مشکل و تضادها را حل کند.
بعد از رفتن یوناس کلوز آپی از چهره کشیش میبینیم اینجا باید بگویم که اینگمار برگمان به طور کلی علاقه ی فراوانی به القای احساس کاراکتر ها از طریق فیلمبرداری از نمای نزدیک چهره ی آن ها و حالت چهره ی آن ها دارد بازیگر ها در فیلم های برگمان احساسات خود را باید در صورت خود به خوبی نمایان کنند تا بتوانند حس را منتقل کنند.

و اینجا بازهم کلوز آپ چهرهی کشیش را می بینیم در حالی که با نورپردازی نیمی از صورت او تاریک و نیمی از آن روشن است. این تصویر با چهرهی مغموم او همراه شده و دوگانگی درون او را نمایان میکند؛ با این تاکید که تاریکی بخش بیشتری از چهرهی او دربرگرفته، گویی میرود تا بر روشناییاش چیره گردد. و دیالوگی از کشیش در این نما:《خدایا چرا رهایم کردی؟》
ناگاه نوری از ماورا پیرامون او را فرامیگیرد و او تحت تأثیر چنان فضایی کلمات فوق را بر زبان میراند. و این برداشت سو میزند که گویی کشیش نور را نشانی از ایزد میداند و او را مخاطب قرار داده است.
حال سوالی که نویسنده در ذهن بیننده قرار میدهد؛ که اگر از نظر کشیش خالقی وجود ندارد چطور از او می پرسد «چرا رهایم کردی؟» نتیجه آنکه این مهم نشان دهندهی ایمان در بطنِ تار و پودِ وجودیِ کشیش است.
یوناس خودکشی می کند! با تیری که به شقیقه اش شلیک می کند، و کشیش خبر مرگ او را به اطلاع همسرش میرساند.
در بخش پایانی فیلم هنگامی که کشیش پس از رساندن خبر مرگ یوناس به همسر او، به کلیسا برگشته، میان کشیش و خادم کلیسا گفت و گویی رخ میدهد، مکالمه ای که این ذهنیت که کشیش نماد مسیح مقدس باشد را در مخیلهی راقم سطور پررنگ و پررنگتر میکرد.
در این بخش خادم کلیسا از رنجهای مسیح صحبت می کند او عقیده دارد که رنجهای عیسیمسیح محدود به رنج جسمانی او نبوده است.
خادم با کشیش چنین میگوید: حواریون همه در خاب بودند، پطرس او را انکار کرده و در پایانِ ماجرا او بسیار تنها مانده بود. بی هیچ همدمی, این رنج بسیار بیش از رنج جسمانی است چرا که خود او به اندازه ی حضرت مسیح درد جسمانی را از بدو تولد متحمل شده است برای حضرت مسیح اما بیش از چهار ساعت طول نکشیده و این تنهایی بوده که عذاب بیشتری را بر حضرت مسیح به همراه داشته؛ هنگامی که او از رنجهای حضرت مسیح حرف می زند دوربین به چهرهی کشیش نزدیک میشود.گویی در پی آن است که در چهره ی کشیش توصیفات خادم را به نمایش درآورد. حالا ما داریم چهره ی رنجور و غمگین کشیش را می بینیم در حالی که گویی در خاطرات خود غوطهور است پنداری که تنهاییاش را به مرور نشسته.
«در بخش پایانی دیالوگ های خادم را بیاوریم بی آن که جرح و تعدیلی در کار بیاورم»
خادم: وقتی مسیح روی صلیب به میخ کشیده شد و همونجا با دردش رها شد با همه ی وجودش فریاد کشید خدایا خدای من چرا رهایم کردی؟(به یاد بیاورید هنگامی که یوناس کشیش را ترک کرد کشیش دقیقن همین جمله را بیان کرد.) و اون با صدای بلند گریه می کرد و فکر می کرد که پدر آسمانی او را رها کرده است. باور کرد که هر چه تا الان موعظه کرده دروغی بیش نبوده است(دقیقن موضوعی که از ابتدا کشیش را دچار عذاب وجدان و رنجِروانی کرده؛ این که تمام موعظه هایش دروغ بوده) یعنی چند لحظه قبل مرگ دچار شک عمیقی شده بود این باید وحشتناک ترین رنج زندگیش بوده باشد؛ سکوت خدا.(به یاد بیاورید کشیش به شدت مریض است و به مرگ نزدیک است و دچار شک عمیقی شده و عبارت سکوت خدا را کشیش هنگامی که دچار عذاب از همین شک بود به کار برد.).
کشیش حرف های او را تایید می کند.
و دوباره صدای ناقوس کلیسا مانند آغاز فیلم شنیده میشود، به گمانم کارگردان قصد دارد با آوردن این صدا ما را به یاد شروع این داستان بیندازد و باعث مرور سریع اتفاقات در ذهن ما بشود. و حال نیم رخ تاریکی از مارتا را می بینیم.
مارتا: کاش می توانستم او را از این پوچی بیرون بیاورم. کاش شهامت ابراز محبت به هم را داشتیم. کاش می توانستیم ایمان بیاوریم.
در این صحنه چهره ی کشیش را می بینیم.
خادم کلیسا: پس مراسم برقراره؟
و در پایان فیلم کشیش در همان جایگاه موعظه که در ابتدا ایستاده بود قرار دارد از همان نما و زاویه.
کشیش: مقدس است، مقدس است و مقدس است خداوند قادر متعال.
و دوباره شاهد پایانی تکان دهنده از برگمان هستیم. این بار ما کشیش را می بینیم مانند ابتدای فیلم با یک تفاوت بزرگ حالا ما از درون او خبر داریم از این که خود به سخنانی که می گوید ایمان ندارد.
اما شهامت این که کناره گیری کند و بر باور خود ایستادگی کند را هم ندارد.
این دلهره وجود او را فراگرفته زیرا برخلاف آنچه از دیدگاه او درست است رفتار می کند.
با وجود تمام دیالوگ هایی که حاکی از باور های خداناباوری و اگزیستانسیالیستی است اما من این امید برای بودن خداوند، این اشاره های ظریف به حضور او را در فیلم برگمان و در وجود خودش پر رنگ می بینم.
به نام فیلم نگاه کنید《نور زمستانی》 این نور زمستانی در لحظه های شک از پنجره بر کشیش می تابد و به تاریکی وجود او نفوذ می کند.
این نور زمستانی اگر خداوند نیست پس به چه مفهومی اشاره دارد؟
به طور کلی فیلم «نور زمستانی» مانند «مهر هفتم» دیگر فیلم این کارگردان، شک به وجود خالق در نهاد انسان را به تصویر در می آورد و انسان را مجبور می کند با آن ها رو به رو بشود و به آن ها فکر کند.
فیلم «نور زمستانی» وجود خالق را به چالش کشیده است اما پاسخ را بر عهده ی مخاطب می گذارد فیلمی که نوریدر درون تاریکی که وجود انسان ها را فرا گرفته قرارمی دهد. و پایان.

کنند.