ویرگول
ورودثبت نام
Natanaeil
Natanaeil
Natanaeil
Natanaeil
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

تحلیل نمایشنامه ی سه خواهر

نمایشنامه ی سه خواهر را خاندم مانند تمام نمایشنامه ها و داستان های کوتاه چخوف همراه با طنزی تلخ بود.

نقدی بر بی سوادی و نادانی؛ همراه با لحنی طنز و در عین حال عمیق.

شخصیت ها آنقدر دقیق و عمیق پردازش شده بودند که واقعی بودنشان را حس میکردی و تحت تاثیر غم ها و شادی هایشان قرار می گرفتی.

روایتی از سرگذشت سه خواهر تحصیل کرده که در مسکو زندگی کرده اند اما حالا در یکی از روستاهای دور افتاده در روسیه زندگی ملال آوری را می گذرانند.

ماشا ازدواج کرده اما اکنون شوهر خود را آنطور که در ۱۸ سالگی می دید نمی‌بیند در حالی که شوهرش او را پرستش می کند. ماشا عاشق یکی از افسرانی که برای مدتی از مسکو آمده اند شده.

آدرینا عاشق نیست و روحیه ای متزلزل دارد گاهی بی نهایت احساس خوشبختی می‌کند و گاهی خود را بدبخت ترین فرد دنیا تصور می کند؛ او به شدت مرا یاد ناستازیای رمان ابله داستایوفسکی می اندازد انگار نسخه ی ضعیف شده ی ناستازیا در او زندگی می کند، بدون آن جنون تا سر حد مرگ.

اما همان روحیه ی متزلزل، همان نیاز به عشق و همان محروم کردن خود از عشق در آدرینا نیز وجود دارد.

اولگا منطقی و آرام است و زیاد درگیر ماجرا نمی شود و حاشیه امن خود را دارد.

همه ی آن ها شور بازگشت به مسکو و زندگی در آن جا را دارند چراکه آن جا را وطن خود حس می کنند.

آن ها برادری به نام آندری دارند که او هم درگیر آن ملال می شود.

این نمایشنامه هم، داستان هایی از عشق های ناکام را به تصویر می کشد مانند تمام نمایشنامه های چخوف.

ماشا با وجود شوهرش و شاید از روی سر رفتن حوصله عاشق یکی از افسران می شود اما در نهایت او می رود.

آندری عاشق دختری روستایی به نام ناتاشا می شود با او ازدواج می کند اما این ازدواج در نهایت به بی علاقگی آندری می انجامد و حتا گاهی انزجار.

آندری در جایی می‌گوید من نمی دانم چه چیز را در او دوست دارم یا داشتم؟

انگار چخوف هرگز علاقه ای ندارد که شخصیت هایش را به عشق برساند سر انجام همه ی آن ها، به بدبختی ختم می شود.

او همه را از عشق محروم می کند.

در این نمایشنامه شخصیت های فراوانی وجود دارند و هر کدام را می توان جداگانه تحلیل کرد.

توزنباخ که عشقی بی حد و حصر به آدرینا دارد اما آدرینا تهی از هر احساسی است. توزنباخ را دوست داشتم او آرام و متین بود و بی دلیل حرف نمیزد.

سولیونی مبتذل بود و به دنبال توجه اما به جای آن نفرت را جذب کرده بود.

چیبوتکین زیاد کتاب نخانده بود اما اکنون در ۶۰ سالگی به فلسفه بافی رسیده بود در بخش های مختلف نمایشنامه که آدم ها زیادی درگیر می شدند یا احساس غم و خشم داشتند چیبوتکین می گفت شاید اصلن وجود نداریم و فقط خیال می کنیم که وجود داریم از کجا معلوم من آدم هستم و دست و پا کله دارم و مدام به بی اهمیتی این خشمگین شدن ها و غم های بچگانه اشاره میکرد.

این نمایشنامه را بسیار دوست داشتم و می توانم باز هم آن را بخانم چرا که در آن پردازش شخصیت ها و دیالوگ نویسی که مهم ترین بخش نمایشنامه است، به خوبی انجام گرفته بود و هیچ دیالوگ بی جا و بی مورد یا نامتناسب با شخصیت در آن وجود نداشت. در کنار آن مدام داستان هایی به وجود می آورد تا تو را وادارد که به دنبال ادامه بروی.

مهم ترین پیام این نمایشنامه بی اهمیت بسیاری از رنج هایش زندگی بود.

@Haarmooonyy

زندگیتحلیلآنتوان چخوفتئاتر
۰
۰
Natanaeil
Natanaeil
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید