ویرگول
ورودثبت نام
Natanaeil
Natanaeil
Natanaeil
Natanaeil
خواندن ۹ دقیقه·۴ روز پیش

خلاصه و تحلیل فیلم فرانکنشتاین

فیلم فرانکنشتاین ۲۰۲۵

اقتباسی نو از شخصیت فرانکنشتاین است که بارها در سینما شاهد او بوده ایم.

این فیلم با پرش های زمانی ساخته شده.

از حال شروع می شود، به گذشته می رود و دوباره به حال باز می گردد.

غولی به کشتی در یخ گیر افتاده حمله کرده و فرانکنشتاین را می خاهد.

سکانس آغازین خوبی برای کشاندن مخاطب به دنبال داستان است.

این غول همه چیز را نابود می کند اما هیچکس نمی تواند به او ضربه ای بزند.

تیر اندازی هم او را به کشتن نمیدهد‌.

فرانکنشتاین زخمی و در حال مرگ شروع به تعریف این داستان برای کاپیتان کشتی می کند‌.

فیلم به گذشته می رود و تعریف های او را برای ما به تصویر می کشد.

از کودکی اش، پدر پزشکی که سختگیر بود و مادری مهربان.

پدرش که باعث مرگ مادرش شده و برادر کوچکش را بیشتر از فرانکنشتاین دوست داشت.

و این تصویری از کودکی، زخم خورده و تنها بود.

او بزرگ شده و اعتماد به نفس زیادی در پزشکی داشت او می خاست انسانی بسازد.

می خاست که خالق باشد.

و مسیری سخت را برای ساختن این انسان می پیمود.

پدرش با این که پزشک فوق العاده ای بود اما اجازه داد مادرش هنگام زایمان برادر کوچکش، بمیرد و فرانکنشتاین از این که نتوانست کاری بکند به شدت ناراحت بود.

و دوست داشت که حالا با ساختن زندگی، مرگ مادرش را جبران کند.

پدرش ۵ ۶ سال بعد از مرگ مادرش از دنیا رفت و این مسیر او و برادرش را از هم جدا کرد.

برادرش پیش یکی از اعضای خاندان دورشان رفت و آن ها سرپرستی او را بر عهده گرفته اند و فرانکنشتاین به آکادمی هایی برای تحصیل رفت.

و بعد برشی به آینده ی آن ها.

فرانکنشتاین در حال توضیح ایده اش برای استادان دانشگاه بود با انسان نصفه ای که از اجساد ساخته و به برق وصل کرده بود. گوشتی خونینن که او دکمه ای را می فشرد و تکان هایی می خورد.

اما او به خاطر این کار اخراج شد.

مردی که در آن جا حضور داشت به او گفت برادرش همراه نامزدش دارد می آید تا او را به فرانکنشتاین نشان دهد.

این مرد که تمام صحبت های فرانکنشتاین را شنیده بود گفت قصد دارد او را حمایت کند و آن ها شروع به ساخت آن انسان کردند.

فرانکنشتاین در مسیر ساخت او سختی های فراوانی را متحمل شد و در نهایت یک غول ساخت؛ غولی از اجساد متفاوت که روحی پاک داشت.

فرانکنشتاین از نگاه به مخلوق خود به وجد آمده بود او را با عشق فراوان میپرستید اما کم کم هر چه پیش می رفت او جز کلمه ی ویکتور که نام فرانکنشتاین بود چیز دیگری نمی آموخت و این برای فرانکنشتاین دردناک بود، صبرش لبریز شده بود.

و در نهایت او این غول را در برج بست و برج را به آتش کشید اما غول نجات پیدا کرد.

و مسیر خودش را پیمود.

روابط انسانی را با پیرمردی کور تجربه کرد. او هیچ چیز از گذشته به یاد نمی آورد.

او از طریق پیرمرد حرف زدن و خاندن آموخت.

اما در نهایت آن پیرمرد را از دست داد.

در همین حین او یک بار به برج برگشت و از کاغذ های باقی مانده فهمید چطور ساخته شده است. ویکتور را به یاد آورد و دنبال او رفت.

ویکتور یک پای خود را در آتش سوزی از دست داده بود اما حالا زندگی آرامی را تجربه می کرد.

در کنار برادرش در روز عروسی برادرش و الیزابت بود.

الیزابت وقتی برای اولین بار غول را دید مسحور او شد و هرگز فرانکنشتاین را بابت سوزاندن او نبخشید.

غول آن روز به آنجا رسید با الیزابت رو به رو شد و او را در آغوش کشید.

اما ویکتور به سمت او شلیک کرد و الیزابت که نمی دانست او نمیمیرد خود را جلوی او انداخت و اینگونه شد که ویکتور الیزابت را به قتل رساند.

داستان پیش رفت تا جایی که این غول در کشتی به ویکتور رسید. او میخاست انتقام الیزابت را بگیرد.

در آنجا داستان خودش را تعریف کرد و در نهایت ویکتور به او گفت مرا ببخش پسرم و غول او را بخشید و ویکتورمرد.

این داستانی فلسفی بود.

فیلمنامه و ایده و داستان قطعن خارق العاده و عمیق بود اما مشکلی در پردازش وجود داشت.

در داستان اشتباهاتی نابخشودنی وجود داشت.

مثل سالم ماندن کاغذ ها در آن آتش سوزی بزرگ.

و حالا داستان و فلسفه ی آن.

پسری آسیب دیده که عاطفه را دور از خود دیده و تنها عشقش یعنی مادرش به خاطر پدرش کشته شده بود، تصمیم به خلق زندگی می گیرد او می خاهد خالق باشد و عطش قدرت دارد قدرتی که دلش میخاست در کودکی می داشت تا مادرش رو نجات بدهد.

در سکانسی که او از مراسم خاکسپاری مادرش به خانه برمی‌گردد و قدرتش را روی خدمتکاران اعمال می کند، کارگردان می خاهد خشم و عطش اش به قدرت رو به تصویر بکشد.

او شاهد بزرگ شدن برادرش است. برادری که با مرگ مادرش سر زایمان متولد شده و پدرش به او علاقه ی فراوانی نشان می دهد بر خلاف چیزی که برای فرانکنشتاین بوده و این یک تناقض است. چرا پدر برای آن برادر بهتر است چرا با او خوب بر خورد می کند؟ این همان پدر است و هر دو از یک مادر متولد شدند.

ویکتور هم هیچوقت اهانتی نکرده که دلیلی برای تنفر پدرش نسبت به او باشد.پس طبیعتن نباید تفاوتی برای پدر داشته باشد اما دارد.

برادر کوچکتر حدودن ۵ ساله شده که پدر از دنیا می رود و دوباره ویکتور در خاکسپاری است اما اینبار خوشحال از آزادی و قدرتی است، که می تواند بر زندگی خودش اعمال کند. تنفر او از پدرش باعث شده بود که بخاهد مانند او پزشک بشود اما از او برتر باشد؛ خیلی برتر تا بتواند او را تحقیر کند حتا اگر مرده باشد.

بنابراین به تحصیل در پزشکی ادامه می دهد.

و ما با نیاز نمایشی او مواجه می شویم.

خلق انسان و جبران مرگ مادر.

و اما به مواجه شدن دو برادر پس از سال ها بپردازیم. آن دو شبیه برادرانی نیستند که مدت طولانی از هم دور بودند احساسات بین آن ها سرد است و انگار از روی احترام.

ویکتور برای اولین بار الیزابت را می بیند.

این دیدار اول که پایه شکل گیری ارتباط بین آن دو است رو دوست داشتم آن دو هر دو باهوش و خودشیفته هستند.

و در همین دیدار اول اختلاف نظری بین آن ها شکل می گیرد.

اختلاف آن ها روی مهم ترین بخش ویکتور است؛ نظریه ی ویکتور. الیزابت به شدت با زندگی جاودانی که ویکتور قصد ساختنش را دارد مخالف است.

در ادامه عشقی کوتاه مدت بین الیزابت و فرانکنشتاین شکل میگیرد اما الیزابت پایبند به اخلاقیات است و اجازه پیشرفت به این عشق را نمی دهد، به خاطر قولی که به برادر ویکتور داده است این رابطه را تمام می کند.

آن ها باهم در یک دشت هستند یک پروانه زیبا می بینند ویکتور می گوید: بزاریم بره یا بگیریمش؟ الیزابت می گوید: بگیریمش.

و آن ها پروانه را زندانی می کنند.

آن پروانه می تواند نمادی از غول فرانکنشتاین باشد که در زندگی زندانی اش می کنند.

بعد از آن الیزابت پروانه را به ویکتور می دهد و رابطه تمام می شود.

حالا ویکتور روی کارش متمرکز می شود او به مرحله های آخر رسیده که اسپانسر مالی او برای ساخت این مخلوق، قصدش را از کمک بیان می کند.

او به شدت بیمار و در حال مرگ است.

و میخاهد بخشی از مخلوق فرانکنشتاین باشد.

اما فرانکنشتاین نمی پذیرد و او را می کشد در همان زمان رعد و برق می زند و این مخلوق ساخته می شود.

خب بریم سراغ این ارتباط بین خالق و مخلوق که گیرمو دل تو رو با ظرافت، عقاید خود را در این بخش بیان کرده است.

فرانکنشتاین خالقی است که از دیدن مخلوق خود به وجد آمده و مخلوق که تازه به وجود آمده هر کاری که او می کند را تکرار می کند چرا که چیزی جز این نمی داند.

این ارتباط بین انسان و خداست و نمادی از فطرت انسان است چرا که انسان در وجود خود بخش هایی از خالق را دارد، این تکرار حرکات فرانکنشتاین توسط غول شاید بیان این عقیده باشد که انسان بر اساس فطرت خود رفتار می کند شاید تصویری از شروع خلقت هنگامی که خداوند انسان را آفرید. ساختن تصویری از مواجهه ی اولیه ی انسان با خدا از دیدگاه گیرمو دل تورو.

مخلوق حرف زدن را نمی آموزد او تنها کلمه ای که یاد گرفته ویکتور است که نام خالق اوست.

او پاک و مظلوم است.

حتا در بخشی که برایم جذاب بود، او شی تیزی را بر می‌دارد و پیش از آن که ویکتور او را متوقف کند کف دست خود را می برد.

آسیب زدن ناخواسته به خود از روی نادانی.

انسان نیز همینگونه است از روی ندانستن به خود آسیب میزند حتا اگر خالق سعی کند جلوی او را بگیرد.

پس از مدتی فرانکنشتاین خشمگین می شود و حتا کمی از قدرت او می ترسد.

خالقی که از مخلوق خود تنفر پیدا می کند، منزجر می شود و برای نابود کردن او تلاش می کند.

در ادامه ما میبینم که فرانکنشتاین برجی را که او در آن قرار دارد به آتش میکشد اما غول از آلتش نجات پیدا می کند.

او زندگی جدید خود را در پیش گرفته و به خانواده ای کمک می کند آن ها او را روح جنگل نامیده اند.

غول هر کمکی که لازم است انجام می دهد و در اینجا با پیرمرد کور رو به رو می شویم.

وقتی خانواده آنجا را ترک می کنند غول که از طریق آموزش های پیرمرد به نوه اش، سخن گفتن آموخته حالا جلو می رود اما مردد است که برقراری ارتباط چگونه خاهد بود؟ پیرمرد نابینا می فهمد که او متفاوت است اما به او عشق می ورزد.

بخش جالب بعدی عشق بین غول و الیزابت بود که الیزابت در این راه جان خود را از دست داد.

الیزابت از لحظه ی اولی که با غول رو به رو شد مسحور او شد پاکی او در دنیای آلوده ی انسان ها الیزابت را عاشق کرد.

و بعد وقتی که ویکتور قصد شلیک به او را داشت خود را فدای این عشق کرد تصویر آن دو کنار هم در غاری تاریک با کورسوی نور از سقف غار که نماد امیدی برای غول فرانکنشتاین بود. اینجا نقطه عطف دوم فیلم بود هنگامی که فرانکنشتاین با از دست دادن دوباره ی عشق حالا نیاز نمایشی اش نابود کردن خالق خود بود.

اما مواجهه ی نهایی آن ها در کشتی؛ خالق از مخلوق خود معذرت خاهی کرد از این که او را مجبور به این زندگی کرده در حالی که او شانسی برای مردن هم ندارد به او گفت که حالا مجبور است زندگی کند در اینجا فرانکنشتاین برای همیشه از دنیا رفت و مخلوق خود را در دنیایی که هنوز ناشناخته های زیادی برایش داشت تنها گذاشت.

فیلم فرانکنشتاین دیدگاهی از رابطه ی انسان و خدا را به تصویر کشیده است.

پدرش با او باشد.

تحلیلنقد فیلمسینما
۳
۰
Natanaeil
Natanaeil
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید