ویرگول
ورودثبت نام
Natanaeil
Natanaeil
Natanaeil
Natanaeil
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

سوالی برای ابد

خاطره ای که میخوام بگم رو بابام همیشه تعریف میکرد؛ موقع تعریف کردنش ام چهره اش همیشه میرفت تو هم و فکر می‌کرد، انگار که با تعریف کردنش هر بار اون خاطره رو دوباره و دوباره تجربه میکرد.حالا از زبان خودش مینویسم.

حدوداً هجده ساله بودم در خانه نشسته بودم و استراحت میکردم؛ برای چرتی کوتاه بعد از ناهار آماده بودم که صدای زنگه در آمد، رفتم پایین مصطفی و رضا بودند بوی الکل دهانشان در همان لحظه ی اول متوجه ام کرد که هر دو مست اند از حالت صورتشان نیز معلوم بود که زیادی خورده اند. به من گفتند که بریم و با ماشین مصطفی چرخی بزنیم ماشینی که در خیابان همه نگاهش می کردند یک رنگ خاصی داشت؛ یک گلف به رنگ آبی متالیک بود. دلم نمی خواست که برم احساس کردم اتفاقی رخ می دهد اما از آنجایی که نگرانشان بودم رفتم تا در عالم مستی کار دست خودشان ندهند.

مصطفی از من دو سالی بزرگتر بود و رضا یک سالی کوچکتر. اما هر دو راننده های خوبی بودند؛ زمان ما دزدیدن ماشین بابا ها رسمی در بین جوانان بود، بگذریم. ما ماشین نداشتیم و من هم رانندگی را مبتدی بلد بودم آن هم با کمی پشت فرمان نشستن در ماشین این و آن. مصطفی پشت فرمان نشسته بود صدای موزیک تا فلک شنیده میشد و سرعت آن قدر زیاد بود که از پنجره که بیرون را نگاه میکردی از درخت های کنار خیابان تصویر مبهمی می دیدی، بدجوری ترسیده بودم.تپش قلبم بالا رفته بود؛ مدام می گفتم: آرام تر مصطفی، آرام تر برو. الان یک اتفاقی می افته ها. او توجهی نمیکرد تا این که هر طوری که بود راضیش کردم بزنه کنار و رضا به جاش بشینه، چهره رضا معقول تر بود اما رضا هم که حرکت کرد اما آش همان آش بود و کاسه همان کاسه. رضا با سرعت زیاد در خیابان میرفت و من هم دیگر با التماس پشت هم میگفتم رضا آرام تر. اما او هم انگار نه انگار و بعد ناگهان صدای عجیب و وحشتناکی در گوشم پیچید و همه جا تاریک شد.

چشم هایم را که باز کردم، تار می دیدم. هنوز صدا ها و اطراف برایم واضح نشده بود. حالت گیجی داشتم اولین چیزی که هر آدم عینکی هنگام به هوش آمدن جست و جو می کند عینک است. کسی که مرا بیرون آورده بود مدام حالم را می پرسید: خوبی؟ خوبی؟ دست ها و پاهایم را تکان دادم سالم بودند.کنار ماشین یک آمبولانس و دو برانکارد دیدم که رضا و مصطفی روی آن بودند؛ یک لحظه پوکیدم و قلبم رفت که نیاید. برای لحظه ای پوچی را در تمام تنم حس کردم. از آقایی که کنارم ایستاده بود پرسیدم: آن ها مرده اند؟ گفت: نه... نگران نباش پسرم. ظاهرا کمی آسیب دیده اند. کم کم دور و بر من و ماشین خلوت شد. به ماشین نگاه میکردم دیگر نه زیبایی برای آن مانده بود و نه جایی برای سوار شدن بخش جلویی ماشین به طور کل متلاشی شده بود؛ رضا در حالت مستی با سرعت بالا محکم به کامیونی که کنار خیابان پارک شده بود کوبیده بود. کنار ماشین و روی صندلی کلی قوطی ودکا بود که تازه من آن لحظه دیدمشان. هنوز هم نمی دانم چرا انقدر خورده بودند، انگار که قصد خودکشی داشتند البته رضا یک بار هم از خودکشی جان سالم به در برده بود. در نهایت با تمام آسیب های سختی که دیده بودند جان سالم به در بردند. از آن روز تا به امروز که بیست و اندی سال از آن می گذرد بارها و بارها از خودم پرسیده ام که آیا بهتر بود که من با تمام ناشی بودنم در رانندگی از آن ها می خواستم که اجازه بدهند من رانندگی کنم یا نه قصه باید آنطور رقم می خورد؟ یک سوال مهم از آن روز برایم مانده که هنوز هم جوابش را نمی دانم و هیچ وقت هم نخواهم فهمید آیا آن روز من باید جای راننده می نشستم؛ آیا باید به مصطفی و رضا میگفتم که من باید رانندگی کنم؟ نمی دانم.

دنده عقب با اتو ابزار
۱۴
۴
Natanaeil
Natanaeil
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید