مریم محمدی
مریم محمدی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

چی شد موندم دیجی کالا

قبلاَ به مریم امینی گفته بودم، دنبال مدرک ایتلس هستم پس جایی رو واسه کار کردن انتخاب میکنم که خیلی زیاد کار نداشته باشه، اما مثل اینکه مریمم این جریان رو جدی نگرفته بود.. پس اواخر اسفند ماه ۹۲ بود که بهم زنگ زد که یه شرکتی به اسم دیجی نمیدونم چی چی نیروی کارشناس جذب میخواد، منم مثل همیشه توی رودربایستی گیر کردم و این فرصت شغلی رو امتحان کردم و رفتم برای مصاحبه.. ادرس ساختمونی حوالی منطقه جلفا، نبش کوچه بلبل بود.

وقتی ظاهر ساختمون رو دیدم گفتم مریم خدا نکشت این چه شرکتیه... با اون سانسور تنگ و باریک که تنها دو نفر توش جا میشدن.. وارد جلسه مصاحبه با فرشته کسرایی شدم، یه خانم شیک و باکلاس و البته کم حرف.. وقتی سابقه کاریم رو دید شروع کرد از برنامه های سال بعد دیجی کالا گفتن، اینکه الان حدودا ۲۰۰ نفرن و اخر سال ۹۳ میخوان بشن ۷۰۰ نفر و بعد خیلی راحت بهم اعتماد کرد و برنامه جذب سال بعد رو برام ارسال کرد.. چون اون موقع به کارکردن موقتی فکر میکردم دیدم حقوقم بالاتر از جاییکه میگیرم، ترجیح دادم وارد شرکتی بشم که حتی اسمشم نشنیده بودم.

بنابراین از فروردین ۹۳ وارد داستان های دیجی کالا شدم.. باورم نمیشد با اینکه فرودین ماه بود اما اوج شلوغی این شرکت بود، همه بدو بدو میکردند، هر کی میتونست خودش تصمیم بگیره تا به نتیجه ای که دنبالشه برسه، قرار نبود که هر چیزی رو هزار بار با مدیرت دبل چک کنی، من و مریم عین بولدوزر کار میکردیم روزی ۳۰ تا مصاحبه انبار و پیک و برنامه نویس و هر شغلی که فکرشون بکنی داشتیم.. با اینکه فرشته مدیرمون بود، بایگانی هایی پرونده های بچه ها رو انجام میداد، براش فرقی نمیکرد که چه سمتی داره میخواست کار انجام بشه.. یادم میاد اون موقع من و مریم توی اتاق سعید و حمید هم مصاحبه میکردیم، آخه ما حتی اونا رو هم نیمشناختیم.. وقتی وارد اتاق هم میشدن یه چشم غره ای میرفتیم که چرا اومدی توی این اتاق. بعدا فهمیدیم که مدیرعامل هستند.

تقریبا چند ماهی از ورودم به دیجی کالا گذشت.. همه چی درهم و برهم بود،همچنان اسانسور داغونی داشتند- مایه ابروریزی برای کاندیدایی بود که برای مصاحبه میامدن- اتاق مصاحبه هم که نداشتیم، از صبح که وارد شرکت میشدی وقت سرخاروندن نداشتی، کسی اسم این شرکت رو حتی بچه های برنامه نویس نمیدونستن... اما یه چیزهایی داشت که تصمیم گرفتم بیشتر در مورد موندنم فکر کنم.. اونجا جایی بود که میتونستی شاهد رشد شرکت باشی، مدیراش بی تعارف و دور از مهم بودن سمت سازمانی براش کار میکردن، جو صمیمی و دوستانه ای داشت، همه جوون بودند، دو تا برادر که مدیر عاملش بودن رویای بزرگی تو سرشون داشتن، در عین تواضع برخورد میکردند و اهدافشون رو با بقیه شیر میکردند، اونجا جایی بود که همه میخواستن این شرکت سریعتر بره جلو.. همه دوستش داشتن...

https://www.linkedin.com/in/maryam-mohammadi-1360b6173/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید