روزگاری در خانهای بودم که صاحبش خدا نام داشت. در درون خانه آدمهای نیکی بودند که قلبم با یادشان میتپید و سختیهای پائیز و سردیهای دی با بودن در کنارشان میگذشت. اما نمیدانم چرا این روزها حس آدمی را دارم که از این خانه رانده شده است.
در کوچههای خیالم پرسه میزنم و دیگر نمیدانم که در سختی پائیز و سردی دی، درب کدام خانه را بکوبم و خستگیهای روزگار را با کدام آدم نیکی قسمت کنم.
دیگر واماندهام در کوچههای شک با قلبی تهی از یقین!
گاهی هم انگار کنار گوشم شیطانی نجوا میکند و اساس خانهی دوستداشتنی کودکیهایم را توهم میخواند.
گامهای بیهدف و چشمهای بیفروغ
سری سرشار از پوچی
و آغوشی باز برای مرگ
...