میدانم که حیات زیباترین هدیهی خداست و میدانم که تا آخرین نفس باید در این مزرعه ماند و کاشت. اما دل است دیگر خیلی از این چیزها سر در نمیآورد؛ هواییشده و بیقراری میکند. چه خوب میشود لابلای همین سکوتها رفتن. نه کسی زیر تابوتت را میگیرد و نه کسی برای ناهار مهمان میشود. نه آنها که لبخند دروغین هدیه میدادند تسلای خاطر نزدیکان طلب میکنند و نه آن نزدیکانی که غریبه بودند بر سر در مساجد با جامهای سیاه میایستند. میدانم تمنای آن هم نیک نیست ولی ای دوستداشتنیترین من! امرا ببر که عذاب تو برایم شیرینتر از مراحم این طبیبان مدعی است.