آرام و بیصدا بر روی یک ریل قدیمی گام برمیداشت؛ ریلی که تقریباً چهل سال از عمرش میگذشت. زیر لب فقط زمزمهای از او به گوش میرسید. هر قدمی که بر میداشت مروری بود بر هزار تصویر دیروز و گویی آغازی بود بر هزار ابهام تازه. قدمهای خستهاش یادگاریهای زیادی با خود داشت؛ هنوز لمس زمین برایش دردناک بود؛ هنوز بوی کابل و خون با هر قدمی که برمیداشت برایش تداعی میشد. یادش به خیر روزهای جوانیاش با چه شور و حالی گذشته بود؛ روزهای کتاب، فریاد و اسحله. روی تنش یادگاریهای زیادی از مجنون داشت و سینهای که دیگر برای هر نفس تازه کلی بهانه میتراشید. روی ریل گام بر میداشت؛ بیهراس سوزنبان. صدای سوت هیچ ترنی آرامشش را به هم نمیزد و کلام هیچ راهبر قطاری وسوسه یک سفر تازه به جانش نمیریخت. کمی به او نزدیکتر شدم. زیرلب آرام زمزمه میکرد: شام تاریک ما را سحر کن!
نمیدانم مخاطبش که بود
خدا؟
فلک؟
یا طبیعت؟