یکی دو ماه مانده بود به امتحانات که وامم جور شد.برخلاف خواسته من،شروع به بنایی کردیم.مصالح که رسید پای کار،ظرف دو روز دیوارها را تا زیر آهن رساندیم.روز آهن کشی،اوستا از من خواستد دوتا کارگر اضافه بگیرم.من هم که خسیس بازی ام گُل کرده بود،کارگر نگرفتم.گفتم چرا باید پول اضافه بدهم،خودم هستم و جور دوتا کارگر را می کشم.آهن ها هیجده بودندوسنگین.اولی،دومی،سومی و تا آخرین شاخ آهن،به جای دو نفر کار کردم.پرتلاش بودم و پرتوان.تازه نفس بودم و قلدر.روی همه کارگرها را کم کردم.نه خسته شدم و نه کوفته.فقط این اواخر بین دو کتف هایم می سوخت و یکم میخارید؛غروب که شد کار را تعطیل کردیم و آمدم خانه.
شام که خوردم سریع رختخوابم را پهن کردم.وقتی سرم رو بالشت گذاشتم؛یک حالی شدم؛دوتا کتف هایم را چسپاندم به تشک و پاهایم را دراز کردم؛مثل این بود که یکی دارد با طنابی،بندی،چیزی مهره های پشتم،همان چندتایی که می خارید را می کشد بالا.به شانه چپ یا راست که میخوابیدم،اینطور نبود؛ولی به پشت که می خوابیدم خیلی اذیت می شدم.چند ثانیه که خودم را توی این حالت نگه میداشتم،درد عجیبی را از بین دوتا کتفم تا مهره های پشت گردنم احساس می کردم.خوابم نبرد؛پاشدم رفتم سمت باباییم.چهارزانو زده بود.داشت اخبار گوش می کرد و چایی میخورد.ازش پرسیدم چرا اینجور شدم.چایی را تا ته هورت کشید و تا قطرهِ آخرش ریخت توی دهنش.لبخند تلخی زد.آرام و ناراحت جواب داد:«دخل خودت را آوردی،آقا زرنگه.»
با همان درد مدارا کردم تا بنایی تمام شد.حالا حدوداً سه هفته وقت داشتم تا درسها را مرور کنم و برای امتحانات آماده شوم؛ولی نمی توانستم از میز تحریر استفاده کنم؛آخر تا گردنم خم می شد،درد شدیدی احساس میکردم،روی زمین هم برایم سخت بود که بنشینم و به کتاب نگاه کنم.برای همین یک هفته ای به خودم استراحت دادم.دوباره سعی کردم،نشد،رفتم دکتر؛عکس گرفت و متوجه شدم دوتا از مهره های کمرم به دیسک مبتلا شده،دیگر نه میتوانستم درس بخوانم و نه کار کنم؛خلقم تنگ شده بود.
چند روز بعد،داشتم توی کوچه راه میرفتم که چشمم افتاد به دایی ام،بعد از احوالپرسی،ماجرا را از سیرتاپیاز برایش تعریف کردم.
اگه نمی شود بخوانی، نوار گوش کن یا هم بحث پیدا کن و جزوه کتاب را مباحثه کن. اگر چشم هایت ضعیف اند،کتاب چاپ درشت بگیر؛ اگه جان نداری کتاب بزرگ بگیری دستت، خب چاپ کوچک پیدا کن،به برکت انقلاب همه جور امکاناتی داریم؛ طلبه های امروز، از طلاب گذشته خوشبخت ترند؛ هم بحث خوب، مدرسه خوب، کتاب های گوناگون، جزوه های متنوع و اساتید در دسترس، خلاصه همه چیز برایموفقیت مهیاست. با تلاش و کوشش همه چیز دست یافتنی است ، مگر نمیبینی کسانی را که نابینا هستند، ولی در جایگاه بلند علمی اند.
دنيا محل تمرین است، تو تمرین کن برای ایستادن؛ برای رشد کردن؛هر قدر همکه زمین خوردی نترس؛ خدا بلندت میکند. ممکن است بعضی از روزها هیچ پیشرفتی نکنی یا این قدر کم به سمت هدفت حرکت کنی که رشدت به چشم نیاید؛ ولی مطمئن باش که آخرش پیروز میشوی؛ چون خدا وعده پیروزی داده .
آن که میگوید: نمیتوانی یا نمیشود، شیطان است. خدا همیشه میگوید: میشود و می توانی.
تو فقط تلاش کن و با توجه به شرایط ، از ابزارها و روشهای متنوع استفاده کن؛ مطمئن باش پیروزی به وقتش سراغت می آید .
یادت نرود که موفقیت لحظه ای نیست؛ همانطور که به دنیا آمدن بچه، په ماه طول میکشد؛ از شروع کار تا رسیدن به موفقیت، مدت بستنی و بارداری وجود دارد. تو فقط خسته نشو.
در، تنها به روی کسانی که به در زدن ادامه می دهند باز می شود.نور امید توی دلم جرقه زد.
آمدم سر در مدرسه برگه چسباندم که برای درس فقه دو، نیاز به هم بحث دارم. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که یکی از طلبه ها باهام تماس گرفت؛ یک طلبه که همیشه نمره هایش بالای هجده بود. صبحها توی حرم و بعدازظهرها توی پارک با هم درس می خواندیم. جلسه سوم بهم گفت که فقط با مباحثه درس را میفهمد. او هم مشکلات خاص خودش را داشت؛ ولی با شرایط کنار آمده بود؛ برای همین همیشه نمره هایش بالای هجده بود.