معاونش بودم.برعکس من،خانواده اش منطقه نبودند.می خواستم با خودم ببرمش خانه.گفتم:
«حاجی!خونه ام نزدیک مقر تیپه.افتخار بدید یه امشب رو در خدمت تون باشیم.»
راضی نمیشد،آن قدر اصرار کردم تا بالاخره قبول کرد.بعد از شام،برایش جا انداختم؛یک تشک و پتوی نرم،نخوابید!
رفت کنار اتاق و به پتوی نازکی که آنجا پهن بود اشاره کرد و گفت:«من اینجا می خوابم.»
گفتم«حاجی چرا اونجا؟براتون جا انداختم!»
گفت:«همین خوبه! راحتم»
گفتم:«این جوری که خیلی بد میشه.نمی تونید راحت بخوابید.»
شادی روح این شهید والامقام،فاتحه ای همراه با صلوات بخوانیم!