navid.gohar.4071
navid.gohar.4071
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

همۀ ما از نسل قابیلِ برادر کُشیم!

احتمالاً شما هم اگر تک فرزند نباشید این ماجرا رو تجربه کردید که حضور یه بچه ی جدید توی خونواده موجب تزلزل در پایه های سلطنت بچه ی اول میشه و چه بخوایم و چه نخوایم اولین محرک های حسادت توی این بچه ها شکل میگیره. قبول دارید دیگه!؟؟ ?

چه خاطراتی که براتون زنده نکردم؛ البته تلخی یا شیرینی این خاطرات براتون بستگی به این داره که خودتون بچه ی چندم خونواده بودید...?

من خودم از زمانی که برادرم به دنیا اومد با وجود اینکه هیچ حس حسادتی نسبت بهش نداشتم و تبعیضی هم توی خونواده نسبت بهمون وارد نبود (البته از این جهت که هیچ کدوممون رو آدم حساب نمی کردند)؛ ولی شدیداً مایل بودم روش تجربه های تازه و عجیب و غریب امتحان کنم. ?

مثلاً یه بار که مادرم داشت با تلفن صحبت می‌کرد، من برادرم رو بردم توی آشپزخونه سریع کف آشپزخونه رو خیس کردم و جهیدم بیرون این طفل معصوم تا اومد به خودش بیاد و منو دنبال کنه پاش لیز خورد و افتاد کف آشپزخونه، منم ذوق زده از این واقعه ی شگفت انگیز بلند بلند می خندیدم و صدای گریه های برادرم توی خنده هیا من گم شده بود طوری که مادرم خیال می‌کرد ما داریم با هم بازی می‌کنیم...?

البته هرگز این کار رو برای تفریح و سرگرمی انجام ندادم بلکه این قضیه برام درس‌های بزرگی رو یاد داد که از مهم ترین اونها می‌تونم به اهمیت نقش مقاومت و پایداری در رسیدن به هدف اشاره کنم. چرا که برادرم با هر ضرب و زوری که بود با تمام افتادن ها و گریه ها و خونین و مالین شدن ها آخر سر تونست از آشپزخونه ی مرگ بیرون بیاد...??

یا یه بار که توی پارکینگ داشتیم دوچرخه سواری میکردیم، نتونست تعادل خودشو حفظ کنه و زمین خورد. اعتراف سختیه ولی در حالی که این صحنه دلخراش تماماً جلوی چشم من اتفاق افتاده بود، خودم رو زدم به اون راه، سرعتم رو اضافه کردم و با نهایت قساوت از روش رد شدم...?‍♀️

به هر حال بعد از اینکه به سنی رسید که دیگه می تونست چغلی منو بکنه، با هم متحد شدیم و مسیر آزمایشات خلاقانه ی روانی مون رو به سمت حیوان آزاری تغییر دادیم.(دیگه خودتون حساب کنید اون که برادرم بود و هم از ترس پدر-مادر و هم به لحاظ نوع دوستیِ بشری، دوست نداشتم طی آزمایشات کشته بشه، مجبور بود به خلاقیت های من تن در بده؛ حالا این حیوونای بیچاره رو بگو که هیچ وکیل و وصی هم نداشتند) ...?

البته من اخیراً یه تست معتبر روانشناسی دادم و مطمئن شدم که هیچ مشکل روانی ندارم، هرچند که نمیشه به روانشناسا و تست هاشون اعتماد کرد ولی این دفعه چون به نفع من دراومده، منم حسابی به فعالیت های سودمند این عزیزان ایمان آوردم. لازم به ذکره که همین روانشناس عزیز، هنگام وارسی نتیجه ی تستم با چشمانی اشک آلود و صدایی لرزان مداماً بهم یادآوری می‌کرد که تو فقط خیلی کنجکاوی و به توجه نیاز داری!!?

آره دیگه اصولاً انسان ها همیشه خیلی کنجکاوند و به طور قطع به توجه هم نیاز دارند، سعی کنید جوجه اردک های زشتتون رو دوست بدارید، بین‌شون تبعیض قائل نشید، بهشون اجازه ی کنجکاوی بدید و بذارید توی بچگی، بچگی کنند...??

خب دیگه روده درازی کافیه وقتشه که بریم سر اصل ماجرا! امروز هم با یکی دیگه از مجموعه برنامه‌های «ماجراهای پژمان» در خدمت شما هستیم؛ امیدواریم که بشنوید و لذت ببرید. یادتون نره که بین دوستان و آشنایان به اشتراک بذاریدش ... ?

خلاصه که تا وقتی برادر و خواهرتون کوچیک هستن سعی کنید تمام تلاش خودتون رو بکنید که با "فحش یا مشت" اونا رو تحت تسلط خودتون در بیارید چون اگه از یه حدی بگذره و زورشون به شما بچربه، قطعاً این شما خواهید بود که پذیرای فحش یا مشت اونا میشید...?

پی نوشت: در تهیه این متن به هیچ حیوان یا انسانی آسیب فیزیکی یا غیرفیزیکی وارد نشده است (قبلش رو نمی‌تونم تضمین کنم)...?

نوکوnokoحال خوبتو با من تقسیم کنماجراهای پژمانکودک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید