Strava to Virgool
قسمت سیونه شاهنامه باشه! در قسمت قبل دیدیم که گیو رفت دنبال کیخسرو و آوردش به ایران تا شاه بشه و همه پهلوانان هم جمع شدن. حالا کاووسشاه میشینه با کیخسرو گپ و گفت و کاووس میپرسه که چه خبر از تورانیان و افراسیاب؟ کیخسرو میگه من اصلاً از این آدم خوشم نمیاد. یه بار بیشتر هم ندیدمش، همون بار هم خودمو زدم به دیوونگی!
بعد هم ماجرای گیو رو تعریف کرد که چقدر طول کشیده تا پیداش کنه و بعدشم چجوری همه رو نفله کرده تا بتونه کیخسرو رو برگردونه. ماجراش با پیران و رد شدن از جیحون و همهچی خلاصه. بعد، از پیش کاووس میرن به کاخ گشواد توی شهر استخر، استان فارس، حالا همه میگن آماده بشیم برای پادشاهی کیخسرو غیر از طوس! بعله! طوس هم آدم مهمیه، پرچم کاویانی دستشه. یادمون نیست که طوس پسر نوذره، از خاندان فریدون، اما چون نوذر شاه خوبی نبود تصمیم گرفتن از یه شاخهی دیگه پادشاهی ایران رو ادامه بدن و حالا طوس پادشاهی رو حق خودش میدونه و میخواد پسش بگیره.
حالا گودرز یه نامه میده دست گیو که ببره برای طوس که از خر شیطون بیاد پایین. طوس ولی کوتاه نمیاد، میگه توی کل ایران بعد از رستم من از همه سرافرازترم. من باید شاه بشم. بعدشم این کیخسرو نصف نژادش میره به افراسیاب. اصلاً من هیچی، بعد از کیکاووس باید پسرش بشه شاه، نه نوهش. الآن فریبرز پسر شاهه. چرا کیخسرو؟! شما خاندان گشواد رفتین سرخود یکیو از یه کشور دیگه پیدا کردین هیچ مشورتی با من که از خاندان پادشاهی هستم نکردین که گیو عصبی میشه میره پیش گودرز و میگه چیگفته و گودرز هم میگه الهی سقط بشه و چرا الهی؟! خودم سقطش میکنم و بر طبل جنگ میکوبه و دوازده هزار لشکر آماده به صف میشن.
طوس هم لشکر کشی میکنه میره میبینه اوهاوه خیلی هستن که! کیخسرو هم بر تخت عاج نشسته. پیش خودش میگه اگه ما باهم بجنگیم خیلی کشته میدیم، سپاه ایران ناقص میشه، افراسیاب حمله میکنه بر تخت پادشاهی میشینه و ایران به خاک سیاه میشینه. دوتایی پامیشن میرن پیش کیکاووس تا اون تصمیم بگیره، طوس میگه عاقا وقتی پسر شما هست، چرا نوهی شما باید بشه شاه؟ گودرز هم میگه شما عقل و خرد کیخسرو رو ببین، از تخم سیاوش بوده که بیهمتاست. اصلاً اینا رو ولش کن. شما خودت این دوتا رو یه جوری امتحان کن، هر کدوم پیروز شد بذارش پادشاه.
کاووسشاه هم میگه اینا هردوشون عزیزان منن، من هرکدوم رو بذارم اون یکی ناراحت میشه. پس یه کاری میکنیم.
دو فرزند ما رو کنون با دو خیل ، بباید شدن تا در اردویل ،،
به مرزی که آنجا دزِ بهمن است ، همه ساله پرخاشِ آهَرمن است ،،
پس نزدیک شهر اردبیل یه قلعهای هستش که اهریمن و دیو و هیولا و اینا اونجا زندگی میکنه که هرچندوقت یکبار اونجا مصیبت دارن از دستشون، هرکی بتونه اونجا رو فتح کنه میشه پادشاه. اونا هم میگن قبوله.
فریبرز و طوس میگن ما اول میریم. میتازن تا نزدیک دز بهمن، فریبرز در قلب سپاه میمونه و طوس با لشکرش میره جلو تر تا درب قلعه رو پیدا کنه. که یهو زمین شروع میکنه به داغ شدن. که زرهها و برگستوانهاشون حسابی گداخته میشه، و هرچیهم که نگاه میکنن میبینن این قلعه سرش معلوم نیست، خیلی ارتفاع داره و هیچ دری هم وجود نداره، دیگه میبینن دارن هلاک میشن برمیگردن پیش فریبرز که اینجا اصلاً سپاهی نبود که باهاش بجنگیم و دری هم نداشت و نزدیکش که میشدیم داغ میشد و نمیشد بمونی. خلاصه اینا یه هفته هرچی میگردن هیچ راهی پیدا نمیکنن و برمیگردن پیش کیکاووس و خبر میرسه به گودرز و کیخسرو که حالا نوبت شماست.
اونا هم با تاج و تخت و گرز میرن به سمت دز بهمن. اونجا که میرسن کیخسرو زره میپوشه و دستور میده یه نویسنده با نامه از جنس قرطاس چین (یعنی کاغذ) بیارن، با عنبر مینویسن روش به زبان پهلوی با این مضمون که من از طرف خدا به پادشاهی برگزیده شدم و مالک تمام این سرزمینها در تمام روزهای سال هستم. بعد ادامه میده که اگه این قلعه در تصرف اهریمنه که دشمن خداست و با همین گرزم شیتش میدم. اگه هم دست جادوگرانه که من با هیچ جادویی میونهای ندارم، بیایید با هم منصفانه کشتی میگیرم. اگر هم در دست سروش هستش که دیگه همه چی حله، چون من هم از طرف خدا اومدم و با هم مشکلی نداریم قلعه رو تحویل بدین. حالا نامه آماده ست. دستور میده یه نیزهی بلند میارن.
نامه رو میبنده سر نیزه، عمودی نگهش میداره، به گیو میگه اینو همینجوری عمودی ببر تا کنار دیوار قلعه، فرو کن توی زمین، اسم خدای رو بیار و زودی فرار کن به تاخت برگرد. گیو هم میره و میکنه و یهو نامه غیب میشه، گیو فرار میکنه، خاک دز متلاطم میشه و دیوار دز ترک میخوره. هوا هم طوفانی میشه. سیاه میشه. کیخسرو دستور میده تیر بارون کنن. هوا هم تگرگ میباره و خون و جنازهی دیوان از دیوار قلعه میریزه و سیاهی تموم میشه، نور میتابه و همهچی صاف میشه. میرن توی قلعه میبینن چه شهر باشکوهیه، چقدر سرسبز و زیبا. دستور میده با کمک اخترشناسا و دیگران اونجا یه آتشکده بنا کنن و یکسال هستن اونجا و بعدش جمع میکنن برمیگردن.
کاووسشاه خبردار میشه، خوشحال میشه. سپاه فریبرز میاد استقبال، همه همدیگه رو میبوسن، فریبرز میاد میگه آفرین و زنده باد. البته از اولش هم فریبرز با کیخسرو اوکی بود، اگه طوس کرم نمیریخت. بعد هم طوس میاد و پرچم کاویانی رو هم میاره میگه عاقا شما کارت درسته، من از پرچمداری استعفا میدم، شما هرکیو صلاح میدونی جایگزین کن. کیخسرو هم به طوس میگه چه حرفیه، اولاً که حرف تو حرف بیربطی نبود، این پرچم رو هم هیشکی مناسبتر از تو نیست. بعد هم همه میرن پیش کاووس. مراسم رو شروع میکنن. کاووس دست کیخسرو رو میگیره مینشوندش جای خودش. به گنجور هم میگه تاج پادشاهی رو بیارن. میذاره سرش و خودش میره کنار.
بعله، کیخسرو بالآخره شاه شد. تا ببینیم چه ماجراهایی رو در زمان پادشاهیش شاهد خواهیم بود. پس تا بعد بای.