
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام نگارنده سخن
سلام و درود و آفرین بر شما یاران اندیشهورز نازنین.
خوشحالم که امشب، ۵ اردیبهشت ماه ۱۴۰۴ خورشیدی فرصتی داریم تا در سایهسار سخن و سلوک و در حلقهای از حکمت و حکایت، همنفس بشیم.
من نازنین ناظم هستم و امشب میخوام راوی داستان واقعی تکان دهنده ای باشم.
داستانی که پیام اخلاقی ارزنده ای برای همه ما خصوصا این جمع و جوانان این عصر و زمانه داره.
اوایل دههی هشتاد، همان روزهایی که من تازه پا به این دنیا گذاشته بودم، استادی فرهیخته در دانشکدهی مهندسی صنایع دانشگاه شریف تدریس میکردند؛ به نام دکتر هاشم محلوجی، که در برجستگی رفتار و احترام به دانشجو زبانزد همگان بودند. روزی، دکتر نکتهای ارزنده رو با یکی از شاگردانش در میان میگذارد؛ سخنی که از آن دست حرفهاست که مثل دانهای در دل مینشیند. آن شاگرد، این دانهی اندیشه را به دوستش میسپارد که بعدها اون دوست استاد دانشکده مدیریت، علم و فناوری دانشگاه صنعتی امیرکبیر میشود، استاد نازنین و اصیلی به نام دکتر مرتضی زمانیان. و حالا من، پس از گذشت بیست سال، دانشجوی همان دوستم، همان راوی دوم این قصهام. گویی این نکته، مثل شعری سینهبهسینه و دلبهدل چرخیده، تا به من برسه... و امشب، اینجا، در آیین اختتامیه چهاردهمین جشنواره بین المللی سعدی نوبت من است که روایتش کنم.
حالا سفر کنیم به دو دهه پیش. بزنیم به دل داستان: یه روز یک دانشجوی جوان نزد زنده یاد دکتر محلوجی می ره و به دکتر میگه که خیلی از رفقاش برای ادامه تحصیل به خارج رفتند و او به دلیل مسائل شخصی امکان مهاجرت نداره. حس جاموندن از رفقای خارج رفته براش سخت شده بود. دکتر محلوجی خودشون از آمریکا برگشته بودن؛ سال 48 کارشناسی اقتصاد رو از دانشگاه تهران میگیرن، بعد از مدتی راهی آمریکا می شن و در نهایت سال 63 با مدرک دکترای مهندسی صنایع از دانشگاه تگزاس ام اند ای فارغ التحصیل میشن. ظاهرا دکتر محلوجی فرصت های خیلی خوبی برای موندن در امریکا داشتن و در میانه ی این فرصت ها تصمیم میگیرن که به ایران برگردن.
اما چرا؟ به خاطر مادرشون. علت برگشتن دکتر نیاز مادر و یکی دیگه از اعضای خانواده شون به پرستاری بوده. سر همین ماجرا دکتر محلوجی خیلی چیزا رو میذارن و میان و عمرشون رو وقف پرستاری میکنن. دکتر از اون دانشجو میپرسن که آیا به نظرش با برگشتن به ایران، از اونهایی که در امریکا موندن، عقب افتاده؟ و خودشون جواب میدن که ببین! زندگی حرکت کردن روی یه خط راست نیست که بدونیم چه کسی جلو افتاده و چه کسی عقب مونده. زندگی حرکت روی یه صفحه دایره ایه که در اون هر کسی جایی قرار می گیره. روی یه دایره هیچ نقطه ای از نقطه ی دیگه ای جلوتر نیست...
دکتر تا آخر عمر یه دستاورد مهم زندگیشون رو همین عمل به وظیفه پرستاری از مادرشون میدونستن. البته بگذریم از اون همه دانشجو که تربیت کرده بودن. اگه هاشم محلوجی در آمریکا می موند شاید امروز شهرت علمی یا مقالات بیشتری از ایشون به یادگار مونده بود؛ اما بعید بود که چنین رضایتی از زندگی خود می داشتند.
واقعا همین طور است که استاد می گفتند: زندگی یک دایره است و روی یک دایره وظیفه ما رقابت برای جلوزدن از دیگری نیست. وظیفه ما پیدا کردن جا و جایگاه درست خودمونه. جایی که با قلبمون در صلح باشیم، جایگاهی که وظیفه مون رو بشناسیم و با افتخار انجامش بدیم.
نه برنده شدن، نه مدالیون بردن، نه پدیده شدن، و نه هیچ چیز دیگه ای لزوما دلیل بر پیشی گرفتن از دیگران نیست. مهم استفاده از کلام و هنر برای گفتن حق و حقیقت هاست. مهم دونستن وظیفه و عمل به اونه. شاید اون وظیفه به مانند دکتر هاشم محلوجی پرستاری از یک عزیز در تمام عمر باشه. شاید اون وظیفه به مانند دکتر مرتضی زمانیان، خانه تکانی یک فکر باشه.
داستان وقتی عجیب تر میشه که بدونین این روایت دقیقا وقتی به من رسید که یک قدمی مهاجرت کردن بودم. و نکته عجیب تر این که من هم عزیزی دارم که تا آخر عمر پرستاری ش رو وظیفه خودم میدونم.
از خدا بخوایم، افراد، رویدادها و فرصت هایی رو پیش رومون قرار بده که بیش از هر چیز، فهم درست زندگی کردن رو به ما بیاموزن.
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر، ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
