ندگی سیرک است و ما دلقک هایی که روی صحنه زندگی در حال اجرا هستیم. صورتهایمان را رنگ زدهایم و با لبی خندان در برابر حُضار ایستادهایم. مهم صورتمان است وگرنه چه کسی به کفشهایمان نگاه میکند که از غم و کار زیاد باد کرده و فرسوده شدهاند. و در آخر اجرای دروغینمان تمام میشود و به پشت صحنهای میرویم که ورود افراد متفرقه ممنوع است. دستمالمان را برمیداریم و روی صورت های کثیف خود میکشیم. به آیینه که نگاه میکنیم صورتی سیاه و لبخند کش آمده قرمز را با چَشم های غمگین میبینیم. اجرایمان تمام شده است اما خود ما نه. کلاغ های خاکستری دور سرمان چرخ میخورند حتی آنها هم به حال و روزمان میخندند و غار غار میکنند. انقدر غمهایمان خندهدار است که شروع به دلقکبازی کردهایم تا دیگران را بخندانیم و مسابقه هرکی بلندتر بخندد بیشتر غم دارد، راه انداختهایم اما صدای خودمان از همه نهیبتر است. به آن ساعت شب قَسم که گربهها ناله میکنند، ما خودمان را مسخره مردم نکردیم، زندگی خود مسخره بود و ما را به سُخره گرفت…
#نامه_های_گمشده